🍃زندگی متفاوت
🌚فصل دوم
پارت 140
#paniz
رضا:اومم خاطرات همیشه باید زنده بمونه حتی حرف ها
خنده ای کردم و اهنگ بعدی شروع شد
از پیست رقص اومدیم بیرون
و تا اخر مهمونی با مهمونا سرگرم حرف زدن شدیم بچها رو راهی خونه هاشون کردیم فردا هم میومد جمع میکردن ریخت و پاش های امروز رو
در اتاق بستم کفش ها رو دراوردم
پانیذ: اخ مردم منن
رضاپرید رو تخت
رضا:اخیششش
و در اخر به پهلو شد و سرش تکیه داد به دستش
کف دستش کوبید به تخت
رضا:بیا ببینم
اروم قدم برداشتم و رو تخت دراز کشیدم با پای خودم افتاده بودم به دام شیر جالبه خودم خیلی دوس دارم
منم نیم خیز شدم
پانیذ:با پای خودم افتادم تو دامتااا میبنی
سرش برد تو گودی گردنم و نفس عمیقی کشید
وقتی تو نفس میکشید تو گردنم بدنم مور مور میشد و حالت بدنم سست میشد دستم رو گردنش گذاشتم وقتی دست میزدم رد گازی که گرفته بودم مونده بود
لبخندی زدم دستش از سرش برداشتم سرم گذاشتم رو بازوش انگار تازه تونستم راحتی رو حس کنم
میک عمیقی زد به گردنم زد که از خود بی خود شدم سر انگشتای داغم رو دکمه پیراهنش نشست و اروم اروم دکمه هاش باز کردم و از تنش دراوردم
گردنبدش که از گردنش اویزون شده بود نوکش خورد به شونه هام سردیش نشون میداد که من چقدر بدم سست شده بود
دستم رو نوازش وار رو سینش گذاشتم
بوسه ای به لب هام زد
رضا:اروم اروم داری صبرم لبریز میکنیاا بعد من دیونه میشم اینجا
پانیذ:تو که همیشه بر من دیونه ی خدایی هستی
انگار همین حرفم کافی بود لبام به دندون گرف و میک های عمیقی میزد
و حرکت دستاش دیونه ام میکرد......
3 سال بعد
#leoreza
امروز رایان کوچولوم مون 1 ساله اش میشد قرار شد با پانیذ ببریمش شهربازی و بیرون تولدش بگیریم
شده بودیم خانواده 3 نفره بعد چند سال انتظار کشیدن ، سختی کشیدن ، زمین خوردن
ولی با همشون ساخته بودیم ماشین تو حیاط پارک کردم دسته گل و عروسک خریسی رو برداشتم و به سمت خونه رفتم خاله سوگی پیشمون زندگی میکرد شده بود مامان بزرگ بچهامون و مادر هممون
در خونه رو وا کردم
پانیذ و رایان با استقبال اومدم سمتم وقتی رایان منو دید جیغ زد و اولین چیزی که همیشه بعد از اومدنم میگفت
رایان:بابااا (جیغ)
بوسه ای به لپش زدم و در اخر پیشونی پانیذ بوسید
رایان ازش گرفتم خرس دادم بهش و دسته گل رز دادم به پانیذ
رضا:اینم برای گلمم
خندید که منم دستم انداختم رو شونه اش و به سمت جلو حرکت کردیم
پانید:مرسیی همه کسم
رضا:قابل نداشت من برم لباسم عوض کنم بیاییم بر شام مگه نه باباییی
رایان:اله
خندیدم که گذاشتم پایین دست پانید گرف رفتن به سمت میز منم رفتم بالا تا لباسم عوض کنم.....
خب خب به خانواده ی 3 نفرمون خوش امد بگین...
پارت 140
#paniz
رضا:اومم خاطرات همیشه باید زنده بمونه حتی حرف ها
خنده ای کردم و اهنگ بعدی شروع شد
از پیست رقص اومدیم بیرون
و تا اخر مهمونی با مهمونا سرگرم حرف زدن شدیم بچها رو راهی خونه هاشون کردیم فردا هم میومد جمع میکردن ریخت و پاش های امروز رو
در اتاق بستم کفش ها رو دراوردم
پانیذ: اخ مردم منن
رضاپرید رو تخت
رضا:اخیششش
و در اخر به پهلو شد و سرش تکیه داد به دستش
کف دستش کوبید به تخت
رضا:بیا ببینم
اروم قدم برداشتم و رو تخت دراز کشیدم با پای خودم افتاده بودم به دام شیر جالبه خودم خیلی دوس دارم
منم نیم خیز شدم
پانیذ:با پای خودم افتادم تو دامتااا میبنی
سرش برد تو گودی گردنم و نفس عمیقی کشید
وقتی تو نفس میکشید تو گردنم بدنم مور مور میشد و حالت بدنم سست میشد دستم رو گردنش گذاشتم وقتی دست میزدم رد گازی که گرفته بودم مونده بود
لبخندی زدم دستش از سرش برداشتم سرم گذاشتم رو بازوش انگار تازه تونستم راحتی رو حس کنم
میک عمیقی زد به گردنم زد که از خود بی خود شدم سر انگشتای داغم رو دکمه پیراهنش نشست و اروم اروم دکمه هاش باز کردم و از تنش دراوردم
گردنبدش که از گردنش اویزون شده بود نوکش خورد به شونه هام سردیش نشون میداد که من چقدر بدم سست شده بود
دستم رو نوازش وار رو سینش گذاشتم
بوسه ای به لب هام زد
رضا:اروم اروم داری صبرم لبریز میکنیاا بعد من دیونه میشم اینجا
پانیذ:تو که همیشه بر من دیونه ی خدایی هستی
انگار همین حرفم کافی بود لبام به دندون گرف و میک های عمیقی میزد
و حرکت دستاش دیونه ام میکرد......
3 سال بعد
#leoreza
امروز رایان کوچولوم مون 1 ساله اش میشد قرار شد با پانیذ ببریمش شهربازی و بیرون تولدش بگیریم
شده بودیم خانواده 3 نفره بعد چند سال انتظار کشیدن ، سختی کشیدن ، زمین خوردن
ولی با همشون ساخته بودیم ماشین تو حیاط پارک کردم دسته گل و عروسک خریسی رو برداشتم و به سمت خونه رفتم خاله سوگی پیشمون زندگی میکرد شده بود مامان بزرگ بچهامون و مادر هممون
در خونه رو وا کردم
پانیذ و رایان با استقبال اومدم سمتم وقتی رایان منو دید جیغ زد و اولین چیزی که همیشه بعد از اومدنم میگفت
رایان:بابااا (جیغ)
بوسه ای به لپش زدم و در اخر پیشونی پانیذ بوسید
رایان ازش گرفتم خرس دادم بهش و دسته گل رز دادم به پانیذ
رضا:اینم برای گلمم
خندید که منم دستم انداختم رو شونه اش و به سمت جلو حرکت کردیم
پانید:مرسیی همه کسم
رضا:قابل نداشت من برم لباسم عوض کنم بیاییم بر شام مگه نه باباییی
رایان:اله
خندیدم که گذاشتم پایین دست پانید گرف رفتن به سمت میز منم رفتم بالا تا لباسم عوض کنم.....
خب خب به خانواده ی 3 نفرمون خوش امد بگین...
۱۴.۴k
۰۴ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.