* * زندگی متفاوت
🐾پارت 87
#paniz
بعد شام نشستیم دور هم با مهشاد تا اخر کلی حرف زدم انقدر دلم براش تنگ شده بود که
یه دقیقه هم به مهراب امون ندادم باهاش حرف بزنه هعی
مهراب:بریمم پانید ساعت نزدیکای 2 دیگه
چشمام از تعجب 4 تا شد اوهاا چقد زود گذشت من نفهمیدم
پانیذ:عهه پس بریمم خیلی دیر شده
ندا:میموندین دیگه
مهراب:نه خاله بریم
پانید:اره پاشوو
تا دم خونه همراهیمون کردم بعدش عمو و خاله رفتن فقط مهشاد موند
دوتاشون جوری نگام میکردن انگار اضافی بودم منم که فهمیدم راهم کج کردم رفتم تو ماشین نشستم خندم گرفته بود
واییی...
#mhrb
مهشاد:مهرابب
مهراب:جونه مهراب
مهشاد: میگم حال پانید خوبه
مهراب:خوبه مگه باید بد باشه
مهشاد:نه همینجوری
مهراب:مهشاد چیزی شده
مهشاد:نه قربونت برم راستی فردا شرکتی
مهراب:اره میای
مهشاد:بعد ناهار میام
مهراب:بیا قدمت رو چشاممم عشقم
مهشاد : لوسسس بغلم کن ببینم
رفتم جلو بغلش کردم که بعدچندمین از بغلم اومد بیرون
مهشاد:خدافز
مهراب:خدافز
رفتم سوار ماشین شدم
پانید:خوب بود
مهراب:عالییی
پانیذ:بی تربیت راستی مهراب میخام بیام شرکت
مهراب:بیای چیکار کنی
پانیذ:میخام بیام کار کنم حوصله اونجوری سر میره بعدشم یکم حال و هوام عوض میشه تو این 1 سال پر سختی از اینور از اونور ول کن کلا
مهراب:باشه پس فردا با هم میریم خوبه
پانیذ:عالیه
رسیدیم خونه پانیذ رفت اتاقش منم رفتم اتاق خودمم لباسم عوض کردم
رو تختم دراز کشیدم به حرف
مهشاد فکر کردم احساس میکردم اتفاقی افتاده من خبر ندارم
به گوشیم پیامک اومد رضا بود بازش کردم
رضا: مهراب با ارش کیانفری قرار گذاشتیم فردا تو جاده متروکه
مهراب:اوکی منم فردا با ادمام میام
رضا:شب خوش داداش
مهراب:همینطور
فردا به کلی از جوابام میرسیدم....
#leoreza
سیگار زیر پاهام له کردم
از وقتی اومدم حالم پریشون بود داغون شدم
دیگه مث قبل نبودم اصن زندگی بدون پانیذ منی هم وجود نداشتم یه جسم بی روح بودم
عذاب وجدان داشتم یا اصن نکنه منو فراموش کنه ولی پام گیر بود ساحل نمیذاشت
نمیذاشت من بهش برسم بر اولین بار عشق واقعی رو تجربه کردم
چیزی رو تجربه کردم که پیشه ساحل نبود کاشکی میتونستم از این وضعیت خراب دربیامم
نفس دادم بیرون سوار ماشین شدم رفتم عمارت
#paniz
بعد شام نشستیم دور هم با مهشاد تا اخر کلی حرف زدم انقدر دلم براش تنگ شده بود که
یه دقیقه هم به مهراب امون ندادم باهاش حرف بزنه هعی
مهراب:بریمم پانید ساعت نزدیکای 2 دیگه
چشمام از تعجب 4 تا شد اوهاا چقد زود گذشت من نفهمیدم
پانیذ:عهه پس بریمم خیلی دیر شده
ندا:میموندین دیگه
مهراب:نه خاله بریم
پانید:اره پاشوو
تا دم خونه همراهیمون کردم بعدش عمو و خاله رفتن فقط مهشاد موند
دوتاشون جوری نگام میکردن انگار اضافی بودم منم که فهمیدم راهم کج کردم رفتم تو ماشین نشستم خندم گرفته بود
واییی...
#mhrb
مهشاد:مهرابب
مهراب:جونه مهراب
مهشاد: میگم حال پانید خوبه
مهراب:خوبه مگه باید بد باشه
مهشاد:نه همینجوری
مهراب:مهشاد چیزی شده
مهشاد:نه قربونت برم راستی فردا شرکتی
مهراب:اره میای
مهشاد:بعد ناهار میام
مهراب:بیا قدمت رو چشاممم عشقم
مهشاد : لوسسس بغلم کن ببینم
رفتم جلو بغلش کردم که بعدچندمین از بغلم اومد بیرون
مهشاد:خدافز
مهراب:خدافز
رفتم سوار ماشین شدم
پانید:خوب بود
مهراب:عالییی
پانیذ:بی تربیت راستی مهراب میخام بیام شرکت
مهراب:بیای چیکار کنی
پانیذ:میخام بیام کار کنم حوصله اونجوری سر میره بعدشم یکم حال و هوام عوض میشه تو این 1 سال پر سختی از اینور از اونور ول کن کلا
مهراب:باشه پس فردا با هم میریم خوبه
پانیذ:عالیه
رسیدیم خونه پانیذ رفت اتاقش منم رفتم اتاق خودمم لباسم عوض کردم
رو تختم دراز کشیدم به حرف
مهشاد فکر کردم احساس میکردم اتفاقی افتاده من خبر ندارم
به گوشیم پیامک اومد رضا بود بازش کردم
رضا: مهراب با ارش کیانفری قرار گذاشتیم فردا تو جاده متروکه
مهراب:اوکی منم فردا با ادمام میام
رضا:شب خوش داداش
مهراب:همینطور
فردا به کلی از جوابام میرسیدم....
#leoreza
سیگار زیر پاهام له کردم
از وقتی اومدم حالم پریشون بود داغون شدم
دیگه مث قبل نبودم اصن زندگی بدون پانیذ منی هم وجود نداشتم یه جسم بی روح بودم
عذاب وجدان داشتم یا اصن نکنه منو فراموش کنه ولی پام گیر بود ساحل نمیذاشت
نمیذاشت من بهش برسم بر اولین بار عشق واقعی رو تجربه کردم
چیزی رو تجربه کردم که پیشه ساحل نبود کاشکی میتونستم از این وضعیت خراب دربیامم
نفس دادم بیرون سوار ماشین شدم رفتم عمارت
۱۳.۸k
۲۶ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.