هرجور باشی دوست دارم(پارت4)
ویو ات
با سردرد شدیدی بیدار شدم که دیدم.. اینجا کجاس!
خیلی تاریک بود من نمیتونستم چیزی ببینم.. خیلی هم میترسیدم(ات فوبیا تاریکی داره) .. حتی نمیتونم جیغ بکشم.. فقط گریه میکردم.. اونم که صدا نمیداد که یهو درو باز کردن که دیدم... اون اینجا چیکار میکنه!
ویو تهیونگ
دیدم اون دختره داره گریه میکنه.. و بعد از دیدن من تعجب کرد.. ولی چرا داد نمیزد یا گریه اش بی صدا بود.. چرا با صداش نمیگه ولم کن.. و فقط داره با صورتش نشون میده.. رفتم پیشش
_اسمت چیه(سرد)
+...
_با تو ام گفتم اسمت چیه(عصبی)
+.. (اشاره به کیفش)
_داخل کیف چیزی هست؟
+*سرشو تکون میده یعنی آره*
*تهیونگ سریع کیف رو باز میکنه اما میبینه فقط داخلش دفترچه و موبایل هست
_خب اینا چی هستن(سرد)
+*اشاره به دفترچه*
_دفترچه؟
+*سرشو تکون میده یعنی آره*
+*بعد اشاره میکنه به دستاش یعنی بازش کنه*
_*تهیونگ دستاشو باز میکنه و دفترچه رو میده به اون*
+من لالم.. نمیتونم حرف بزنم (روی دفتر)
(میده به تهیونگ)
_چی؟!... تو لالی؟
+*سرشو تکون میده یعنی آره*
_خب.. اسمت چیه
+اسمم ات عه(روی دفتر)
_...
+لطفا منو آزاد کن.. الان پدر و مادرم نگرانم میشن.. بزار من برم.. هرچی خواستی بهت میدم(روی دفتر)
_نه خیرم.. تو از این به بعد برده ی منی
+*چهره اش تعجبی میشه*
_اره... من میخوام تو برده ی شخصی من باشی.. حالا هم برو داخل عمارت تا خدمتکارا بهت قوانین رو بگن
+...
ویو ات
منو بردن داخل عمارت و بعد یکی از خدمتکارا اومد پیشم و منو برد سمت اتاقم و لباس مخصوص خدمتکاری رو بهم داد یه دامن مشکی تا زانو بود و یه لباس سفید دکمه دار هم بود.. خیلی خوشگل بود بعد اون خدمتکار اومد پیشم و گفت (علامتش•)
•خب بزار قوانین اینجارو بهت بگم
•ساعت 6:30 صبح بیدار میشی_صبحونه درس میکنی_کار های خونه رو انجام میدی_باید اقا رو ارباب صدا کنی وگرنه تنبیه میشی_هر کاری ارباب گفت باید انجام بدی.. باشه؟
+*سرشو تکون میده یعنی آره*
بعد از اینکه خدمتکار قوانین رو بهم گفت رفتم روی تختم نشستم و یکم گریه کردم.. چون دلم برای پدر و مادرم تنگ شده... حتی اونا قراره پس فردا طلاق بگیرن... من الان باید چیکار کنم.. من چقدر بدبختم.. من الان شدم برده ی یه نفر . ..
همینجوری توی افکارم غرق بودم که دیگه چیزی نفهمیدم و سیاهی مطلق... .
شرایط
6لایک
6کامنت
••••••|••••••
با سردرد شدیدی بیدار شدم که دیدم.. اینجا کجاس!
خیلی تاریک بود من نمیتونستم چیزی ببینم.. خیلی هم میترسیدم(ات فوبیا تاریکی داره) .. حتی نمیتونم جیغ بکشم.. فقط گریه میکردم.. اونم که صدا نمیداد که یهو درو باز کردن که دیدم... اون اینجا چیکار میکنه!
ویو تهیونگ
دیدم اون دختره داره گریه میکنه.. و بعد از دیدن من تعجب کرد.. ولی چرا داد نمیزد یا گریه اش بی صدا بود.. چرا با صداش نمیگه ولم کن.. و فقط داره با صورتش نشون میده.. رفتم پیشش
_اسمت چیه(سرد)
+...
_با تو ام گفتم اسمت چیه(عصبی)
+.. (اشاره به کیفش)
_داخل کیف چیزی هست؟
+*سرشو تکون میده یعنی آره*
*تهیونگ سریع کیف رو باز میکنه اما میبینه فقط داخلش دفترچه و موبایل هست
_خب اینا چی هستن(سرد)
+*اشاره به دفترچه*
_دفترچه؟
+*سرشو تکون میده یعنی آره*
+*بعد اشاره میکنه به دستاش یعنی بازش کنه*
_*تهیونگ دستاشو باز میکنه و دفترچه رو میده به اون*
+من لالم.. نمیتونم حرف بزنم (روی دفتر)
(میده به تهیونگ)
_چی؟!... تو لالی؟
+*سرشو تکون میده یعنی آره*
_خب.. اسمت چیه
+اسمم ات عه(روی دفتر)
_...
+لطفا منو آزاد کن.. الان پدر و مادرم نگرانم میشن.. بزار من برم.. هرچی خواستی بهت میدم(روی دفتر)
_نه خیرم.. تو از این به بعد برده ی منی
+*چهره اش تعجبی میشه*
_اره... من میخوام تو برده ی شخصی من باشی.. حالا هم برو داخل عمارت تا خدمتکارا بهت قوانین رو بگن
+...
ویو ات
منو بردن داخل عمارت و بعد یکی از خدمتکارا اومد پیشم و منو برد سمت اتاقم و لباس مخصوص خدمتکاری رو بهم داد یه دامن مشکی تا زانو بود و یه لباس سفید دکمه دار هم بود.. خیلی خوشگل بود بعد اون خدمتکار اومد پیشم و گفت (علامتش•)
•خب بزار قوانین اینجارو بهت بگم
•ساعت 6:30 صبح بیدار میشی_صبحونه درس میکنی_کار های خونه رو انجام میدی_باید اقا رو ارباب صدا کنی وگرنه تنبیه میشی_هر کاری ارباب گفت باید انجام بدی.. باشه؟
+*سرشو تکون میده یعنی آره*
بعد از اینکه خدمتکار قوانین رو بهم گفت رفتم روی تختم نشستم و یکم گریه کردم.. چون دلم برای پدر و مادرم تنگ شده... حتی اونا قراره پس فردا طلاق بگیرن... من الان باید چیکار کنم.. من چقدر بدبختم.. من الان شدم برده ی یه نفر . ..
همینجوری توی افکارم غرق بودم که دیگه چیزی نفهمیدم و سیاهی مطلق... .
شرایط
6لایک
6کامنت
••••••|••••••
۱۰.۳k
۰۵ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.