رمان ارباب من پارت: ۵۲
یکم که گذشت تقه ای به در زد و گفت:
_ لباسات رو گذاشتم پشت در، میرم بیرون و تو هم وقتی لباسات رو پوشیدی بیا، باشه؟
_ باشه
صدای کفشاش که به سمت در میرفت اومد و بعد در محکم بسته شد.
برای احتیاط یکم صبر کردم و بعد آروم در حموم رو باز کردم و به سمت چپ نگاه کردم اما به محض اینکه خواستم به سمت راست نگاه کنم، یکی دستم رو گرفت و با شدت از حموم بیرون کشید.
با عصبانیت و خجالت بدون اینکه به چشماش نگاه کنم گفتم:
_ دستم رو ول کن
_ چرا؟
_ به چه حقی این کار رو کردی؟
_ تو خنگی به من چه؟
دیگه چیزی نگفتم و سعی کردم دستم رو از دستش بیرون بیارم اما اون زورش خیلی بیشتر از من بود و نمیتونستم کاری کنم.
_ به من نگاه کن
_ نمیخوام
_ گفتم به من نگاه کن
چیزی نگفتم و همچنان به پایین نگاه کردم که دستم رو محکم فشار داد و همین باعث شد ناخودآگاه بهش نگاه کنم.
چندثانیه تو چشمام زل زد و بعد دستم رو ول کرد و گفت:
_ برو لباسات رو بپوش
_ هان؟
_ برو دیگه
په خودم اومدم و سریع حوله و لباسهارو برداشتم و به داخل حموم برگشتم.
در رو بستم.
به در تکیه دادم، چشمام رو بستم و زیر لب گفتم:
_ عوضیِ پست
بعد هم با احتیاط مشغول لباس پوشیدن شدم و از حموم خارج شدم.
روی تخت نشسته بود و به این سمت خیره شده بود و به محض دیدنم از سرجاش پاشد و گفت:
_ خب!
_ خب؟
_ به من گفتی عرعر میکنم آره؟
چشمام رو چرخوندم و گفتم:
_ من گفتم؟
_ بله
_ نه اشتباه میکنی!
_ اشتباه میکنم دیگه؟
_ آره بابا
به سمتم اومد و گفت:
_ پس تو نگفتی!
_ مشخصه که نه
دستاش رو زیر پاهام انداخت و تو یه حرکت ناگهانی بغلم کرد و با لبخند و آرامش به سمت پنجره رفت...
_ لباسات رو گذاشتم پشت در، میرم بیرون و تو هم وقتی لباسات رو پوشیدی بیا، باشه؟
_ باشه
صدای کفشاش که به سمت در میرفت اومد و بعد در محکم بسته شد.
برای احتیاط یکم صبر کردم و بعد آروم در حموم رو باز کردم و به سمت چپ نگاه کردم اما به محض اینکه خواستم به سمت راست نگاه کنم، یکی دستم رو گرفت و با شدت از حموم بیرون کشید.
با عصبانیت و خجالت بدون اینکه به چشماش نگاه کنم گفتم:
_ دستم رو ول کن
_ چرا؟
_ به چه حقی این کار رو کردی؟
_ تو خنگی به من چه؟
دیگه چیزی نگفتم و سعی کردم دستم رو از دستش بیرون بیارم اما اون زورش خیلی بیشتر از من بود و نمیتونستم کاری کنم.
_ به من نگاه کن
_ نمیخوام
_ گفتم به من نگاه کن
چیزی نگفتم و همچنان به پایین نگاه کردم که دستم رو محکم فشار داد و همین باعث شد ناخودآگاه بهش نگاه کنم.
چندثانیه تو چشمام زل زد و بعد دستم رو ول کرد و گفت:
_ برو لباسات رو بپوش
_ هان؟
_ برو دیگه
په خودم اومدم و سریع حوله و لباسهارو برداشتم و به داخل حموم برگشتم.
در رو بستم.
به در تکیه دادم، چشمام رو بستم و زیر لب گفتم:
_ عوضیِ پست
بعد هم با احتیاط مشغول لباس پوشیدن شدم و از حموم خارج شدم.
روی تخت نشسته بود و به این سمت خیره شده بود و به محض دیدنم از سرجاش پاشد و گفت:
_ خب!
_ خب؟
_ به من گفتی عرعر میکنم آره؟
چشمام رو چرخوندم و گفتم:
_ من گفتم؟
_ بله
_ نه اشتباه میکنی!
_ اشتباه میکنم دیگه؟
_ آره بابا
به سمتم اومد و گفت:
_ پس تو نگفتی!
_ مشخصه که نه
دستاش رو زیر پاهام انداخت و تو یه حرکت ناگهانی بغلم کرد و با لبخند و آرامش به سمت پنجره رفت...
۱۴.۶k
۲۷ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.