کازینو
۶ ماه بعد ....
ویو ات : تو این مدت که خدمتکار ارباب بودم رنج زیادی کشیدم . اگه دوثانیه دیر می رسیدم تنبیه میشدم و کلا توی این مدت خیلی کتک خورده بودم ولی تنها چیزی که ذهنم مشغولش این بود که چرا ارباب منو نکشت ؟ چرا جئون باید تمام این مدت منو پیش خودش نگه داره ؟ چرا از همون اول که فهمید منو نکشت ؟ عمو هم که وقتی فهمید لو رفتم دیگه بهم زنگ هم نزد .
امروز جشن بود . برادر ارباب قرار بود به عمارت بیان البته که برادر خونیش هم نبود ولی از بچگی باهم بزرگ شده بودن . تمام خدمتکارا عین چی از این ور عمارت به اون ور میرفتن . ارباب هم که امروز اصلا نبود . منم باید اتاق ارباب و اتاق برادرش رو آماده میکردم .
از زبان دوست ات کلویی :
اوففف پدرم در اومد هی برو اونور برو اینور از صبح هم که ات رو ندیدم ارباب هم که اصلا عمارت نبودن داشتم به سمت حیاط میرفتم تا اتاق رو آماده کنم که محکم رفتم تو دل یکی . این دیگه کدوم خری بود . سرم و اوردن بالا کت و شلوار پوشیده بود خیلی قیافش جذاب بود . فک کنم یکی از همین بادیگارداست .
کلویی : چیکار میکنی ؟ جلوتو یه نگاه بنداز
فرد ناشناس : ببخشید اما شما به من برخورد کردین .^در ادامه میفهمین ایشون کی هستن^
کلویی : ایشششش برو کنار
فلش بک زمانی به شروع مهمونی :
از زبون ات:
اوففف کمرم شکستتتت . رفتم سمت اتاقم روی تخت مثل همیشه یه دست لباس مخصوص خدمتکارا بود . رفتم حموم تا یکم از درد بدنم کن بشه . پاهام که کاملا کبود شده بود . ولی وقتی وارد حموم شدم تموم اون دردا یادم رفت . فقط زخم روی کمرم خیلی درد میکرد .
از حموم بیرون اومدم وسایل ارایشی زپرتی که روی میز بود و برداشتم و باهاش زخم های بدنم پوشوندم . یه دستی هم به صورتم کشیدم و لباس رو پوشیدم . لباس خوشگلی بود حقیقتا.
وارد مهمونی شدم . ایندفعه لباس هر خدمتکار فرق میکرد. مال کلویی یه لباس بلند مشکی که از روی پاش چاک داشت . مال من هم یه لباس قرمز شرابی که دوتا بند نازک داشت از روی پام چاک داشت . بعد از چند دقیقه ارباب به همراه یه مرد دیگه وارد عمارت شد . مشغول انالیز کردن اون یکی مرد بودم که جئون لب باز کرد و اون مرد و به عنوان برادرش کیم تهیونگ معرفی کرد . درحال نگاه کردن به خدمتکارا بودم. چه خدمتکارای ه.رزه ای واقعا هنوز هیچی نشده روش کراش زدن . به کلویی نگاه کردم دیدم داره عین دیوونه ها با خودش حرف میزنه به سمتش رفتم .
ات: هی کلویی ، چیشده ؟ چته ؟
کلویی : وایییی ات امروز صبح من با برادر ارباب بد حرف زدم نکنه اخراج بشم . من هیجارو ندارم .
ات: توضیح بده چیشده .
کلویی شروع کرد به توضیح دادن(اون فرد ناشناس تهیونگ بود )
ات: کلویی باید ازش معذرت خواهی کنی این تنها راهشه وگرنه من کسه دیگه ای رو به جز تو اینجا ندارم.
کلویی : اره همینکار رو میکنم ....
______
ادامه دارد .....
ویو ات : تو این مدت که خدمتکار ارباب بودم رنج زیادی کشیدم . اگه دوثانیه دیر می رسیدم تنبیه میشدم و کلا توی این مدت خیلی کتک خورده بودم ولی تنها چیزی که ذهنم مشغولش این بود که چرا ارباب منو نکشت ؟ چرا جئون باید تمام این مدت منو پیش خودش نگه داره ؟ چرا از همون اول که فهمید منو نکشت ؟ عمو هم که وقتی فهمید لو رفتم دیگه بهم زنگ هم نزد .
امروز جشن بود . برادر ارباب قرار بود به عمارت بیان البته که برادر خونیش هم نبود ولی از بچگی باهم بزرگ شده بودن . تمام خدمتکارا عین چی از این ور عمارت به اون ور میرفتن . ارباب هم که امروز اصلا نبود . منم باید اتاق ارباب و اتاق برادرش رو آماده میکردم .
از زبان دوست ات کلویی :
اوففف پدرم در اومد هی برو اونور برو اینور از صبح هم که ات رو ندیدم ارباب هم که اصلا عمارت نبودن داشتم به سمت حیاط میرفتم تا اتاق رو آماده کنم که محکم رفتم تو دل یکی . این دیگه کدوم خری بود . سرم و اوردن بالا کت و شلوار پوشیده بود خیلی قیافش جذاب بود . فک کنم یکی از همین بادیگارداست .
کلویی : چیکار میکنی ؟ جلوتو یه نگاه بنداز
فرد ناشناس : ببخشید اما شما به من برخورد کردین .^در ادامه میفهمین ایشون کی هستن^
کلویی : ایشششش برو کنار
فلش بک زمانی به شروع مهمونی :
از زبون ات:
اوففف کمرم شکستتتت . رفتم سمت اتاقم روی تخت مثل همیشه یه دست لباس مخصوص خدمتکارا بود . رفتم حموم تا یکم از درد بدنم کن بشه . پاهام که کاملا کبود شده بود . ولی وقتی وارد حموم شدم تموم اون دردا یادم رفت . فقط زخم روی کمرم خیلی درد میکرد .
از حموم بیرون اومدم وسایل ارایشی زپرتی که روی میز بود و برداشتم و باهاش زخم های بدنم پوشوندم . یه دستی هم به صورتم کشیدم و لباس رو پوشیدم . لباس خوشگلی بود حقیقتا.
وارد مهمونی شدم . ایندفعه لباس هر خدمتکار فرق میکرد. مال کلویی یه لباس بلند مشکی که از روی پاش چاک داشت . مال من هم یه لباس قرمز شرابی که دوتا بند نازک داشت از روی پام چاک داشت . بعد از چند دقیقه ارباب به همراه یه مرد دیگه وارد عمارت شد . مشغول انالیز کردن اون یکی مرد بودم که جئون لب باز کرد و اون مرد و به عنوان برادرش کیم تهیونگ معرفی کرد . درحال نگاه کردن به خدمتکارا بودم. چه خدمتکارای ه.رزه ای واقعا هنوز هیچی نشده روش کراش زدن . به کلویی نگاه کردم دیدم داره عین دیوونه ها با خودش حرف میزنه به سمتش رفتم .
ات: هی کلویی ، چیشده ؟ چته ؟
کلویی : وایییی ات امروز صبح من با برادر ارباب بد حرف زدم نکنه اخراج بشم . من هیجارو ندارم .
ات: توضیح بده چیشده .
کلویی شروع کرد به توضیح دادن(اون فرد ناشناس تهیونگ بود )
ات: کلویی باید ازش معذرت خواهی کنی این تنها راهشه وگرنه من کسه دیگه ای رو به جز تو اینجا ندارم.
کلویی : اره همینکار رو میکنم ....
______
ادامه دارد .....
۶.۳k
۳۱ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.