فیک( دنیای خیالی ) پارت ۲۸
فیک( دنیای خیالی ) پارت ۲۸
ا.ت ویو
با جیغ ک زدم از خواب بیدار شدم...رو تخت نشستم و هی نفس عمیق میکشدم تا حالم بهتر شه...چند روزیه...کابوس اون خونه رو میبینم..اینکه هانا و بورام با گریه بهم حرف های نامفهوم میزنه...با لباس های خونی...هر شب یه شب نه دو شب نه هر شب...لیوان آب و برداشتم کمی ازشو نوشیدم...از رو تخت بلند شدم و به سمت پنجره اتاقم رفتم...ویو پنجره اتاقم به خیابان بود...
پنجره رو باز کردم ک باد خنکِ ورزید و باعث لرزیش بدنم شد...چرا هر شب...نکنه هنوزم نابود نشدن..پس چیکار کنم...
بعدی اون روز شاید هر روز یا یه روز در میان پسرا رو میدیدم...با هم میرفتیم کافه کتابخونه اما جا هانا و بورام خالی بود...چند روزی میشه ک جونگکوکم تو فکره نمیدونم چرا اما یجوری حالش بده...نمیتونم ازش بپرسم چون اونقدم باهم صمیمی نیستم...
چند دقیقه ای جلو پنجره بودم ک صدا گوشیم اومد..برداشتمش جونگکوک بود سریع جواب دادم جا تعجب بود این وقت شب زنگ بزنه...
ا.ت: سلام..کوک
جونگکوک: سلام...خواب بودی..
ا.ت: نه خواب کجا من کجا...
جونگکوک: ازت یچیزی میخام...
ا.ت: چی..
جونگکوک: میشا باهام بری جنگل ممنوعه...
ا.ت: هااااا
جونگکوک: میری یا نه...
ا.ت: اما چرا...
جونگکوک: نمیخای دوستت به آرامش برسه...
ا.ت: دوستام...
جونگکوک: آره...باید اون خونه رو آتش بزنيم..تا این قضیه تموم شه....
ا.ت: مگه تموم نشده...
جونگکوک: نه ....
ا.ت:...
جونگکوک: میری یا نه...
ا.ت: باشه میرم...
جونگکوک: نیم ساعت دیگه آماده باش...میام دنبالت...
ا.ت: باشه....فعلا..
گوشیو قطع کردم...به ساعت نگاه کردم ۲ شب بود...از کمد یه لباس برداشتم و تنم کردم موهامو بلند بستم...و گوشیمو تو جیبم گذاشتم و آهسته از خونه بیرون شدم...
دم در جونگکوک منتظر بود...سمتش رفتم و سوار ماشین شدم...
ا.ت:سلام دوباره...
جونگکوک: سلام...
ماشین و روشن کردو راه افتاد...چند دقیقه ای از راه گذشته بود ک گفتم...
ا.ت: چرا این تصمیم و گرفتی...
جونگکوک: چون نمیتونستم بخوابم...
ا.ت: مث من...
جونگکوک: توهم کابوس میبینی..
ا.ت: آره هانا و بورام تو خوابم میان و با گریه و حرف های نامفهوم میزنن...
جونگکوک: تنها راهِ ک اونا راحت میشن سوزاندن اون خونه ست....
ا.ت: امیدوارم اتفاقی نیوفته...
دیگه ساکت شدیم....
ماشین و گوشهِ خیابان پارک کرد..و دوتایی از ماشین پیاده شدیم...جونگکوک بهسمتم اومد و گفت
جونگکوک: دستمو بگیر و دنبالم بدو...
ا.ت: باشه..
راه افتادیم خیلی سریع میدوید...منم دنبالش...
به اطرافم نگاه کردم...درس اون روزی ک با هانا و بورام اومده بودم یادم اومد....اشکم ک از گونم جاری شده بود و پاک کردم...هوا تاریک بود و با کمک فلش گوشی میتونستم راه و ببینیم...
شاید بیشتر از ۱ ساعت و دویدیم ک بلاخره رسیدیم..حتی از بیرون ازش ترس دارم..
جونگکوک چند قدمی جلو رفت و برگشت به سمتم و گفت...
اشتباه املایی بود معذرت 🤍⚘
ا.ت ویو
با جیغ ک زدم از خواب بیدار شدم...رو تخت نشستم و هی نفس عمیق میکشدم تا حالم بهتر شه...چند روزیه...کابوس اون خونه رو میبینم..اینکه هانا و بورام با گریه بهم حرف های نامفهوم میزنه...با لباس های خونی...هر شب یه شب نه دو شب نه هر شب...لیوان آب و برداشتم کمی ازشو نوشیدم...از رو تخت بلند شدم و به سمت پنجره اتاقم رفتم...ویو پنجره اتاقم به خیابان بود...
پنجره رو باز کردم ک باد خنکِ ورزید و باعث لرزیش بدنم شد...چرا هر شب...نکنه هنوزم نابود نشدن..پس چیکار کنم...
بعدی اون روز شاید هر روز یا یه روز در میان پسرا رو میدیدم...با هم میرفتیم کافه کتابخونه اما جا هانا و بورام خالی بود...چند روزی میشه ک جونگکوکم تو فکره نمیدونم چرا اما یجوری حالش بده...نمیتونم ازش بپرسم چون اونقدم باهم صمیمی نیستم...
چند دقیقه ای جلو پنجره بودم ک صدا گوشیم اومد..برداشتمش جونگکوک بود سریع جواب دادم جا تعجب بود این وقت شب زنگ بزنه...
ا.ت: سلام..کوک
جونگکوک: سلام...خواب بودی..
ا.ت: نه خواب کجا من کجا...
جونگکوک: ازت یچیزی میخام...
ا.ت: چی..
جونگکوک: میشا باهام بری جنگل ممنوعه...
ا.ت: هااااا
جونگکوک: میری یا نه...
ا.ت: اما چرا...
جونگکوک: نمیخای دوستت به آرامش برسه...
ا.ت: دوستام...
جونگکوک: آره...باید اون خونه رو آتش بزنيم..تا این قضیه تموم شه....
ا.ت: مگه تموم نشده...
جونگکوک: نه ....
ا.ت:...
جونگکوک: میری یا نه...
ا.ت: باشه میرم...
جونگکوک: نیم ساعت دیگه آماده باش...میام دنبالت...
ا.ت: باشه....فعلا..
گوشیو قطع کردم...به ساعت نگاه کردم ۲ شب بود...از کمد یه لباس برداشتم و تنم کردم موهامو بلند بستم...و گوشیمو تو جیبم گذاشتم و آهسته از خونه بیرون شدم...
دم در جونگکوک منتظر بود...سمتش رفتم و سوار ماشین شدم...
ا.ت:سلام دوباره...
جونگکوک: سلام...
ماشین و روشن کردو راه افتاد...چند دقیقه ای از راه گذشته بود ک گفتم...
ا.ت: چرا این تصمیم و گرفتی...
جونگکوک: چون نمیتونستم بخوابم...
ا.ت: مث من...
جونگکوک: توهم کابوس میبینی..
ا.ت: آره هانا و بورام تو خوابم میان و با گریه و حرف های نامفهوم میزنن...
جونگکوک: تنها راهِ ک اونا راحت میشن سوزاندن اون خونه ست....
ا.ت: امیدوارم اتفاقی نیوفته...
دیگه ساکت شدیم....
ماشین و گوشهِ خیابان پارک کرد..و دوتایی از ماشین پیاده شدیم...جونگکوک بهسمتم اومد و گفت
جونگکوک: دستمو بگیر و دنبالم بدو...
ا.ت: باشه..
راه افتادیم خیلی سریع میدوید...منم دنبالش...
به اطرافم نگاه کردم...درس اون روزی ک با هانا و بورام اومده بودم یادم اومد....اشکم ک از گونم جاری شده بود و پاک کردم...هوا تاریک بود و با کمک فلش گوشی میتونستم راه و ببینیم...
شاید بیشتر از ۱ ساعت و دویدیم ک بلاخره رسیدیم..حتی از بیرون ازش ترس دارم..
جونگکوک چند قدمی جلو رفت و برگشت به سمتم و گفت...
اشتباه املایی بود معذرت 🤍⚘
۱۴.۴k
۱۷ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.