اشک های خاکستری
#پارت۱۱
گفت... اون حرفی که هممون میترسیدیم ازش.. یه روز مال خودم میکنمت ا.ت! شیش سال پیش... همه اون اتفاقا مثل برق از جلو چشام رد شدن... وقتی که هممون تقریبا بیست سالمون بود... وقتی جونگکوک عاشق هه را شد... وقتی اون مثلث عشقی لعنتی ساخته شد.. وقتی هه را کوچولوی من گیر کرد بین دوتا پسر نا بالغ... وقتی....
چقد نگاه هاشون شبیه همه.. ا.ت و هه را.... میتونم گریه های هه را رو بشنوم.. صدای التماسشو میشنوم.. لگدی که بابام به شکم هه را ی هجده ساله ک حامله بود زد.. رد کمربند کوک روی بدن کوچولوی سفیدش... شاخه گل پژمرده جین گوشه اتاق ک گلبرگاش پرپر شده بودن... بغض توی صداش.. نم توی چشاش...
" یه روز مال خودم میکنمت هه را ! "
این جمله جونگکوک هی تو ذهنم اکو میشد... الان جای هه را با ا.ت عوض شده بود... یعنی چی انتظار ا.ت رو میکشید؟؟
بوی چوبای سوخته... دیوارای سیاه خونه... گریه های گوش خراش سوکجین.. حال خراب جونگکوک... غیاب بابا و آپوجی تو یه همچین روزی... صدای آژیر آتش نشانی...
سوکجین باید منطقی میبود... جونگکوک باید صبور میبود... بابا باید همون اول میمیرد... آپوجی باید بارحم میبود...
یه کاری میکنم همشون تاوان اون اتفاقا رو پس بدن.. تقصیر همشون بود...
بی رحمیه.. ولی اگه لازم باشه منم از ا.ت استفاده میکنم
#ا.ت
به این جمع حس خوبی نداشتم و جونگکوک با این کارش ثابت کرد حسم درسته... واقعا اینا آدمای خوبی نیستن...
جیمین بلند شد... اونم شوکه بود.. دست جونگکوکو جدا کردم از خودم... جونگکوک عقب تر رفت...
× ا.ت خواهش میکنم اون فقط یه بازی بود..
چشامو کلافه روی هم فشردم.. شاید واقعا چیز بدی نبود.. ما داشتیم بازی میکردیم... اتفاقیه ک توی بازی افتاده... واقعا قصد بدی نداشته..
باشه ای گفتم و نشستم...
همه مست بودن تقریبا بجز من.. کوک.. نامجون و بکهو
نامجون بدبخت ک باید مراقب جیمین میبود... منم خودم دوست ندارم بخورم.. اما بکهو و کوک...
سرمو گرفتم لای دستام و چشامو بستم... اینجا اصلا خوش نمیگذره بهم.. ک یهو صدای زنگ گوشیم اومد...
گفت... اون حرفی که هممون میترسیدیم ازش.. یه روز مال خودم میکنمت ا.ت! شیش سال پیش... همه اون اتفاقا مثل برق از جلو چشام رد شدن... وقتی که هممون تقریبا بیست سالمون بود... وقتی جونگکوک عاشق هه را شد... وقتی اون مثلث عشقی لعنتی ساخته شد.. وقتی هه را کوچولوی من گیر کرد بین دوتا پسر نا بالغ... وقتی....
چقد نگاه هاشون شبیه همه.. ا.ت و هه را.... میتونم گریه های هه را رو بشنوم.. صدای التماسشو میشنوم.. لگدی که بابام به شکم هه را ی هجده ساله ک حامله بود زد.. رد کمربند کوک روی بدن کوچولوی سفیدش... شاخه گل پژمرده جین گوشه اتاق ک گلبرگاش پرپر شده بودن... بغض توی صداش.. نم توی چشاش...
" یه روز مال خودم میکنمت هه را ! "
این جمله جونگکوک هی تو ذهنم اکو میشد... الان جای هه را با ا.ت عوض شده بود... یعنی چی انتظار ا.ت رو میکشید؟؟
بوی چوبای سوخته... دیوارای سیاه خونه... گریه های گوش خراش سوکجین.. حال خراب جونگکوک... غیاب بابا و آپوجی تو یه همچین روزی... صدای آژیر آتش نشانی...
سوکجین باید منطقی میبود... جونگکوک باید صبور میبود... بابا باید همون اول میمیرد... آپوجی باید بارحم میبود...
یه کاری میکنم همشون تاوان اون اتفاقا رو پس بدن.. تقصیر همشون بود...
بی رحمیه.. ولی اگه لازم باشه منم از ا.ت استفاده میکنم
#ا.ت
به این جمع حس خوبی نداشتم و جونگکوک با این کارش ثابت کرد حسم درسته... واقعا اینا آدمای خوبی نیستن...
جیمین بلند شد... اونم شوکه بود.. دست جونگکوکو جدا کردم از خودم... جونگکوک عقب تر رفت...
× ا.ت خواهش میکنم اون فقط یه بازی بود..
چشامو کلافه روی هم فشردم.. شاید واقعا چیز بدی نبود.. ما داشتیم بازی میکردیم... اتفاقیه ک توی بازی افتاده... واقعا قصد بدی نداشته..
باشه ای گفتم و نشستم...
همه مست بودن تقریبا بجز من.. کوک.. نامجون و بکهو
نامجون بدبخت ک باید مراقب جیمین میبود... منم خودم دوست ندارم بخورم.. اما بکهو و کوک...
سرمو گرفتم لای دستام و چشامو بستم... اینجا اصلا خوش نمیگذره بهم.. ک یهو صدای زنگ گوشیم اومد...
۲.۹k
۰۷ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.