پارت 40
پارت 40
یه قدم دیگه برداشتمو بهش نزدیک شدم و اون یه قدم عقب رفت.
+یعنی جوابت منفیه؟
ویو ا.ت :
داشت میومد سمتم. میدونستم میخواد چیکار کنه. یه قدم جلوتر اومد و منم ازش فاصله گرفتم. سرمو آوردم بالا و نگاهم به نگاهش گره خورد.
+یعنی جوابت منفیه؟
این حرفش باعث شد قلبم تند بزنه. سرمو پایین انداختم. نمیخواستم رد کنم ولی...ولی با فکر اینکه اون عوضی چیکار میتونه بکنه و ممکنه بعدها با هیونجین منو تهدید کنه...نمیتونستم تصورشم بکنم که هیونجین بخاطر من آسیب ببینه. هولش دادم عقب. سریع اشکامو با دستم پاک کردم.
_ما...من نمیتونم...باهات باشم. لطفا درک کن.
+چ...چی؟
_هیونجین...فقط...ففط برو. خواهش میکنم...برو لطفا...
هولش دادم سمت در ولی برگشت سمتم.
_ا.ت تو...تو منو دوست داری مگه نه؟
سرمو محکم با دستام گرفتم. نمیخواستم صداشو بشنوم. با گریه گفتم
_ففط برو..هق..برو برو بروووو!
گریه هام شدت گرفت. دیدم که آروم رفتش. سرمو لای دستام قایم کردم و گریه کردم
_متاسفم...متاسفم..هق..متاسفم هیونجین...
ویو هیونجین :
نمیدونم که یه دفعه چیشد. همه چی خیلی زود و سریع گذشت. چشمام پر اشک شد. با دیدن ا.ت که داره گریه میکنه متوجه شدم اونم حس منو داره ولی یه چیزی جلوشو میگیره. بدون هیچ حرفی رفتم بیرون و در رو پشت سرم بستم. تکیه دادم به در و دستم رو قلبم گذاشتم. احساس میکنم یه خنجر بزرگ وارد قلبم شده و الانه که وایسه. کلید رو انداختم همونجا جلوی در و سوار ماشین شدم و به سمت خونه حرکت کردم. تو راه سوجون بهم زنگ زد ولی قط کردم. گوشیمو گذاشتم رو سایلنت تا کسی نتونه بهم زنگ بزنه. میخواستم یه چند ساعت با خودم تنها باشم...
#هیونجین
#فیک
#استری_کیدز
یه قدم دیگه برداشتمو بهش نزدیک شدم و اون یه قدم عقب رفت.
+یعنی جوابت منفیه؟
ویو ا.ت :
داشت میومد سمتم. میدونستم میخواد چیکار کنه. یه قدم جلوتر اومد و منم ازش فاصله گرفتم. سرمو آوردم بالا و نگاهم به نگاهش گره خورد.
+یعنی جوابت منفیه؟
این حرفش باعث شد قلبم تند بزنه. سرمو پایین انداختم. نمیخواستم رد کنم ولی...ولی با فکر اینکه اون عوضی چیکار میتونه بکنه و ممکنه بعدها با هیونجین منو تهدید کنه...نمیتونستم تصورشم بکنم که هیونجین بخاطر من آسیب ببینه. هولش دادم عقب. سریع اشکامو با دستم پاک کردم.
_ما...من نمیتونم...باهات باشم. لطفا درک کن.
+چ...چی؟
_هیونجین...فقط...ففط برو. خواهش میکنم...برو لطفا...
هولش دادم سمت در ولی برگشت سمتم.
_ا.ت تو...تو منو دوست داری مگه نه؟
سرمو محکم با دستام گرفتم. نمیخواستم صداشو بشنوم. با گریه گفتم
_ففط برو..هق..برو برو بروووو!
گریه هام شدت گرفت. دیدم که آروم رفتش. سرمو لای دستام قایم کردم و گریه کردم
_متاسفم...متاسفم..هق..متاسفم هیونجین...
ویو هیونجین :
نمیدونم که یه دفعه چیشد. همه چی خیلی زود و سریع گذشت. چشمام پر اشک شد. با دیدن ا.ت که داره گریه میکنه متوجه شدم اونم حس منو داره ولی یه چیزی جلوشو میگیره. بدون هیچ حرفی رفتم بیرون و در رو پشت سرم بستم. تکیه دادم به در و دستم رو قلبم گذاشتم. احساس میکنم یه خنجر بزرگ وارد قلبم شده و الانه که وایسه. کلید رو انداختم همونجا جلوی در و سوار ماشین شدم و به سمت خونه حرکت کردم. تو راه سوجون بهم زنگ زد ولی قط کردم. گوشیمو گذاشتم رو سایلنت تا کسی نتونه بهم زنگ بزنه. میخواستم یه چند ساعت با خودم تنها باشم...
#هیونجین
#فیک
#استری_کیدز
۶.۰k
۰۲ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.