p²²🫀🪅
میکا « اون دنیا داشتیم عشق و حال میکردیم
جین « مطمئن باش بعد از اینکه شورش تموم شد میگم پاسال بخورتتون
پاسال « با کمال میل میپذیرم سرورم
میکا « خیلی بدی
راوی « با خروجشون از اتاق ممنوعه نفس راحتی کشیدن و به اتاق هاشون رفتن... ا.ت نگاهی به ساندویچ روبه روش کرد و آهی کشید
جین « حالت خوبه؟ میخواهی بگم یه چیز دیگه برات بیارن؟
ا.ت « نه نه... اخه گرسنه نیستم
جین « اما میکا گفت از دیروز چیزی نخوردی
ا.ت « آ... آره. چون نگرانم... اصلا جین منو تحویل جوینز بده و خودتو راحت کن! من.. من نمیخوام به خاطر من کشته بشی یا میکا و ووک بمیرن
جین « کی گفته قراره بمیریم؟
ا.ت « من بچه نیستم جین! خیلی وقته فهمیدم برای رسیدن به خوشبختی تاوان سختی باید داد! من حاضرم بمیرم تا شما ها به زندگی سابقتون برگردین
جین « ظاهرا بی خوابی باعث شده رد بدی... خوب گوش کن.. من ادامه این زندگی چندین ساله رو با تو میخوام! حق نداری جا بزنی یا خودتو تسلیم کنی! فهمیدی؟
ا.ت « اما جین! هوفف خیلی خب باشه
جین « افرین دختر خوب.... الان هم استراحت کن چشمات قرمز شده
ا.ت « بغل میخوام*با چهره مظلوم
جین « بیا اینجا نفسم *باز کردن دستاش
راوی « ا.ت غرق گرمای وجود جین شد! اونقدر براش ارزشمند بود که حس میکرد تازه خونه اش رو پیدا کرده.. کم کم پلک هاش سنگین شد و به خواب رفت..
جین « امیدوارم تا اخرش کنار هم بمونیم...
راوی « جین ا.ت رو اروم روی تخت گذاشت و از اتاق خارج شد... توی این مدت مقامات ومپ رو به سمت خودش کشیده بود و باهاش همکاری میکردن... جلسه اخر هفته سرنوشتشون رو مشخص میکرد!
یک هفته بعد //
راوی « ا.ت غرق خوندن کتابایی بود که جین برای اون اورده بود... از آداب قصر نشینی گرفته تا نحوه کار با تفنگ شکارچی ومپایر...کلافه و خسته به میز مطالعه تکیه زده بود و به اتفاقات اخیر فکر میکرد... توی این مدت فضای مدرسه عوض شده بود و یه جورایی میدون جنگ بود... فهمیده بود همه دانش آموزایی که فکر میکرد بی آزارن خونآشام اصیل بودن یا گرگینه ... اما این وسط همکاری بی چون و چرای جیلی با اینکه میدونست تهش ا.ت ملکه اس اون و میکا رو کلافه کرده بود... ناگهان صدای مهیبی رشته افکارش رو پاره کرد! میکا با لگد در رو باز کرد و در حالی که نیشش تا بناگوشش باز بود و موهاش بهم ریخته بود وارد اتاق شد... همراه خودش یه کیف بزرگ مشکی اورده بود که توجه ا.ت رو جلب کرده بود
میکا « سلاممممم بر اولیا حضرت ملکه
ا.ت « ادم شو تروخدا.. خواهش میکنم
میکا « فرشته ها ادم نمیشن... خب عسلم شازده فرمان داده بهت تفنگ بدیم و *گذاشتن ساک روی میز و باز کردنش
راوی « میکا از توی کیف یه تفنگ شبیه تفنگ شکارچی ها در اورد و گفت
جین « مطمئن باش بعد از اینکه شورش تموم شد میگم پاسال بخورتتون
پاسال « با کمال میل میپذیرم سرورم
میکا « خیلی بدی
راوی « با خروجشون از اتاق ممنوعه نفس راحتی کشیدن و به اتاق هاشون رفتن... ا.ت نگاهی به ساندویچ روبه روش کرد و آهی کشید
جین « حالت خوبه؟ میخواهی بگم یه چیز دیگه برات بیارن؟
ا.ت « نه نه... اخه گرسنه نیستم
جین « اما میکا گفت از دیروز چیزی نخوردی
ا.ت « آ... آره. چون نگرانم... اصلا جین منو تحویل جوینز بده و خودتو راحت کن! من.. من نمیخوام به خاطر من کشته بشی یا میکا و ووک بمیرن
جین « کی گفته قراره بمیریم؟
ا.ت « من بچه نیستم جین! خیلی وقته فهمیدم برای رسیدن به خوشبختی تاوان سختی باید داد! من حاضرم بمیرم تا شما ها به زندگی سابقتون برگردین
جین « ظاهرا بی خوابی باعث شده رد بدی... خوب گوش کن.. من ادامه این زندگی چندین ساله رو با تو میخوام! حق نداری جا بزنی یا خودتو تسلیم کنی! فهمیدی؟
ا.ت « اما جین! هوفف خیلی خب باشه
جین « افرین دختر خوب.... الان هم استراحت کن چشمات قرمز شده
ا.ت « بغل میخوام*با چهره مظلوم
جین « بیا اینجا نفسم *باز کردن دستاش
راوی « ا.ت غرق گرمای وجود جین شد! اونقدر براش ارزشمند بود که حس میکرد تازه خونه اش رو پیدا کرده.. کم کم پلک هاش سنگین شد و به خواب رفت..
جین « امیدوارم تا اخرش کنار هم بمونیم...
راوی « جین ا.ت رو اروم روی تخت گذاشت و از اتاق خارج شد... توی این مدت مقامات ومپ رو به سمت خودش کشیده بود و باهاش همکاری میکردن... جلسه اخر هفته سرنوشتشون رو مشخص میکرد!
یک هفته بعد //
راوی « ا.ت غرق خوندن کتابایی بود که جین برای اون اورده بود... از آداب قصر نشینی گرفته تا نحوه کار با تفنگ شکارچی ومپایر...کلافه و خسته به میز مطالعه تکیه زده بود و به اتفاقات اخیر فکر میکرد... توی این مدت فضای مدرسه عوض شده بود و یه جورایی میدون جنگ بود... فهمیده بود همه دانش آموزایی که فکر میکرد بی آزارن خونآشام اصیل بودن یا گرگینه ... اما این وسط همکاری بی چون و چرای جیلی با اینکه میدونست تهش ا.ت ملکه اس اون و میکا رو کلافه کرده بود... ناگهان صدای مهیبی رشته افکارش رو پاره کرد! میکا با لگد در رو باز کرد و در حالی که نیشش تا بناگوشش باز بود و موهاش بهم ریخته بود وارد اتاق شد... همراه خودش یه کیف بزرگ مشکی اورده بود که توجه ا.ت رو جلب کرده بود
میکا « سلاممممم بر اولیا حضرت ملکه
ا.ت « ادم شو تروخدا.. خواهش میکنم
میکا « فرشته ها ادم نمیشن... خب عسلم شازده فرمان داده بهت تفنگ بدیم و *گذاشتن ساک روی میز و باز کردنش
راوی « میکا از توی کیف یه تفنگ شبیه تفنگ شکارچی ها در اورد و گفت
۸۳.۶k
۲۱ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.