×قسمت دوازدهم×پارت چهار
×قسمت دوازدهم×پارت چهار
دلم میخواست یه چک بخوابونم روی گوش پاکان
نه میتونستم قبول کنم نه رد کنم
همه منتظر با ذوق و شوق بهمون خیره بودن
ابروهامو توی هم کردم و گفتم:عمرا
پاکان یکی از ابروهاشو شیطون انداخت بالا و گفت:دِنَ دِ نمیشه دیگه...باید انجانم بدیش
نمیتونستم بفهمم دلیل کارای پاکان چیه
اون میدونست همش یه بازیه
میدونست نه من ماله اونم نه اون ماله من
چرا داشت این کارو میکرد
یه حسی از درونم راضی بود به این بوسه زورزورکی
ولی یه حس دیگه میگف من و پاکان سهم هم نیسیم
نمیخواسم با این کارم به شوهر ایندم خیانت کرده باشم
نمیدونم
ینی نمیدونستم کار درست چیه
شاید اگه بیخیال حسای منفی میشدم ، بی اراده سمت پاکان کشیده میشدم
نمیدونم به این حسم چی باید گفت
شاید خواستن
اره...من پاکانو میخواستم
اما اگه..اگه این خواستن همش یه هوس بود چی
شاید پاکانم نسبت به من همین حسو داره
حس خواستن
یه هوس
نه نه...قرار نبود اینجوری بشه
ینی پاکان از روی هوس میخواد من ببوسمش!؟
چرا داره همه چی اینجوری میشه
نه نه...من این کارو نمیکنم
حتی اگه اسممو بزارن یه بزدل ترسو
حتی اگه همه مسخرم کنن
نمیزارم یه هوس پا بگیره
صورتمو از پاکان برگردوندم
گفتم:من این کارو...
ولی جملم نیمه تموم موند
پاکان چونه منو توی دستش گرفت و برگردوند سمت خودش
بعدم توی یه حرکت بهم نزدیک شد و لباشو چسبوند روی لبام
(ناموثن از این صحنه ها بدم میاد و شماهم هی میگین صحنه دارش کنم -____-)
همه بدم یخ زده بود
هیچ کاری نمیتونستم بکنم
چشمام درشت شده بودو به یه جایی که حتی نمیدونستم کجاس خیره شده بودم
شاید سی ثانیه همینجوری گذشت
فشار لبای پاکان که کم شد فکر کردم همه چی تمومه
ولی وقتی دوباره روی لبام قرار گرفت حرصی شدم
مشت زدم توی سینش و خواستم خودمو ازش جدا کنم
هرچی تقلا میکردم فایده نداشت
چشاشو بسته بود و صورت منو محکم نگه داشته بود
سی ثانیه دوباره که گذشت اروم ولم کرد
به اندازه یه نفس عمیق که گذشت صدای جیغ و داد بچه ها رفت هوا
هیچ کاری دستم نبود جز اینکه سرمو بندازم پایین و لپام گل بندازه
از کارم پشیمون نبودم
انگاری خوشمم اومده بود
توی همون وضعیت بازوهای پاکان دورم حلقه شد و منو به خودش چسبوند
واااای...این پسره داره خیلی پررو میشع ها
یکم وول خوردم که از بغلش بیام بیرون
ولی انقد سفت منو چسبیده بود که هیچ راه فراری نبود
به ناچار سرمو به سینش تکیه دادم و بغ کرده نشستم سر جام
اروم کنار گوشم گفت:با اینکه اخلاقت گند و تلخه ولی خدایی خیلی شیرین و خوشمزه بود
جییییغ زدم : پااااااکاااااان
همه زدن زیر خنده
اون وسط نگاهم به بچه ها افتاد که همشون با خوشحالی میخندیدن و جیغ جیغ میکردن
اینارو باش
انگار یکی اینارو بوس کرده
در تعجب بودم که میلادم میخندید و شاد بود
ای بابا
انگار فقط من این وسط ناراضیما
بعد اون دیگه بچه ها اماده شدن کهبریم خونه
ساعت دو بود -__-
مامان منو نکشه خیلیه
وقتی رسیدیم خونه بچه ها رفتن از اسانسور بالا
عوضیا تا من دویدم سمتشون کلید اسانسورو زدن که برن بالا
عوضیاااااا...از لج میخوان منو با پاکان تنها بزارن
همه خواب بودن
باید ساکت میموندیم
رفتم سمت موندم تا اسانسور برگرده پایین
پاکان ماشینو پارک کرده بود و داشت میومد سمت من
کنارم ایستاد و منتظر موند
اصلا باهاش حرف نمیزدم
وقتی در اسانسور داشت باز میشد برگشتم پشتمو نگاه کردم و گفتم:عه...سلام...خوب هستین ؟؟
پاکان برگشت و دنبال کسی گشت که من باهاش الکی حرف میزدم
منم سریع پریدم توی اسانسور و در حالی که کلیدشو میزدم گفتم:تا تو باشی منو بوس نکنی..منتظرم نمون
بعدم در اسانسور بسته شد و من کلی به قیافه لحظه اخریه پاکان خندیدم
اخر سرم کلی از کلیدا رو زدم که مجبور شه از پله ها بیاد
بچه ها پشت در مونده بودن
اول کلی بهشون فحش دادم که چرا نزاشتن منم باهاشون بیام
هی فقط میپرسیدن پاکان کو
منم جواب نمیدادم
درو باز کردم و با سیاهی مطلق روبرو شدم
همه خواب بودن
اینجور که پیدا بود عمو و بابا توی اتاق کار بابا خوابشون برده بود
مامان و خاله هم توی اتاق خواب
محمدم روی کاناپه ها از حال رفته بود
میلاد خودشو روی یه کاناپه دیگه پهن کرد و گفت:شب بخیر دخترا
فقطم سمیرا جوابشو داد
با بچه ها رفتیم توی اتاق من
مبینا و مریم عوضی روی تخت خوابیده بودن و تکلیف ماها هم روشن بود
روی زمین
مامان رخت خوابمونو پهن کرده بود
تقریبا همه اتاق تشک پهن شده بود
هرکی خودشو با همون لباساروی تشکا انداخت
لباسامو با یه لباس خواب خرسی و صورتی و گشاد عوض کردم و کنار دیوار خوابیدم
حواسم نبود پاموگذاشتم روی انگشت سحر
سحر واسم گلو پایی گرفت کع افتادم روی فاطی
فاطی از پهلوم ویشگون گرفت که تهشم با اخ و ناله گرفتم سر جام خوابیدم
اروم گفتم:فردا حساب همتونو میرسم که دیگه وقتی من یه پسرو بوس میکنم انقد خوشحالی نکنید
دلم میخواست یه چک بخوابونم روی گوش پاکان
نه میتونستم قبول کنم نه رد کنم
همه منتظر با ذوق و شوق بهمون خیره بودن
ابروهامو توی هم کردم و گفتم:عمرا
پاکان یکی از ابروهاشو شیطون انداخت بالا و گفت:دِنَ دِ نمیشه دیگه...باید انجانم بدیش
نمیتونستم بفهمم دلیل کارای پاکان چیه
اون میدونست همش یه بازیه
میدونست نه من ماله اونم نه اون ماله من
چرا داشت این کارو میکرد
یه حسی از درونم راضی بود به این بوسه زورزورکی
ولی یه حس دیگه میگف من و پاکان سهم هم نیسیم
نمیخواسم با این کارم به شوهر ایندم خیانت کرده باشم
نمیدونم
ینی نمیدونستم کار درست چیه
شاید اگه بیخیال حسای منفی میشدم ، بی اراده سمت پاکان کشیده میشدم
نمیدونم به این حسم چی باید گفت
شاید خواستن
اره...من پاکانو میخواستم
اما اگه..اگه این خواستن همش یه هوس بود چی
شاید پاکانم نسبت به من همین حسو داره
حس خواستن
یه هوس
نه نه...قرار نبود اینجوری بشه
ینی پاکان از روی هوس میخواد من ببوسمش!؟
چرا داره همه چی اینجوری میشه
نه نه...من این کارو نمیکنم
حتی اگه اسممو بزارن یه بزدل ترسو
حتی اگه همه مسخرم کنن
نمیزارم یه هوس پا بگیره
صورتمو از پاکان برگردوندم
گفتم:من این کارو...
ولی جملم نیمه تموم موند
پاکان چونه منو توی دستش گرفت و برگردوند سمت خودش
بعدم توی یه حرکت بهم نزدیک شد و لباشو چسبوند روی لبام
(ناموثن از این صحنه ها بدم میاد و شماهم هی میگین صحنه دارش کنم -____-)
همه بدم یخ زده بود
هیچ کاری نمیتونستم بکنم
چشمام درشت شده بودو به یه جایی که حتی نمیدونستم کجاس خیره شده بودم
شاید سی ثانیه همینجوری گذشت
فشار لبای پاکان که کم شد فکر کردم همه چی تمومه
ولی وقتی دوباره روی لبام قرار گرفت حرصی شدم
مشت زدم توی سینش و خواستم خودمو ازش جدا کنم
هرچی تقلا میکردم فایده نداشت
چشاشو بسته بود و صورت منو محکم نگه داشته بود
سی ثانیه دوباره که گذشت اروم ولم کرد
به اندازه یه نفس عمیق که گذشت صدای جیغ و داد بچه ها رفت هوا
هیچ کاری دستم نبود جز اینکه سرمو بندازم پایین و لپام گل بندازه
از کارم پشیمون نبودم
انگاری خوشمم اومده بود
توی همون وضعیت بازوهای پاکان دورم حلقه شد و منو به خودش چسبوند
واااای...این پسره داره خیلی پررو میشع ها
یکم وول خوردم که از بغلش بیام بیرون
ولی انقد سفت منو چسبیده بود که هیچ راه فراری نبود
به ناچار سرمو به سینش تکیه دادم و بغ کرده نشستم سر جام
اروم کنار گوشم گفت:با اینکه اخلاقت گند و تلخه ولی خدایی خیلی شیرین و خوشمزه بود
جییییغ زدم : پااااااکاااااان
همه زدن زیر خنده
اون وسط نگاهم به بچه ها افتاد که همشون با خوشحالی میخندیدن و جیغ جیغ میکردن
اینارو باش
انگار یکی اینارو بوس کرده
در تعجب بودم که میلادم میخندید و شاد بود
ای بابا
انگار فقط من این وسط ناراضیما
بعد اون دیگه بچه ها اماده شدن کهبریم خونه
ساعت دو بود -__-
مامان منو نکشه خیلیه
وقتی رسیدیم خونه بچه ها رفتن از اسانسور بالا
عوضیا تا من دویدم سمتشون کلید اسانسورو زدن که برن بالا
عوضیاااااا...از لج میخوان منو با پاکان تنها بزارن
همه خواب بودن
باید ساکت میموندیم
رفتم سمت موندم تا اسانسور برگرده پایین
پاکان ماشینو پارک کرده بود و داشت میومد سمت من
کنارم ایستاد و منتظر موند
اصلا باهاش حرف نمیزدم
وقتی در اسانسور داشت باز میشد برگشتم پشتمو نگاه کردم و گفتم:عه...سلام...خوب هستین ؟؟
پاکان برگشت و دنبال کسی گشت که من باهاش الکی حرف میزدم
منم سریع پریدم توی اسانسور و در حالی که کلیدشو میزدم گفتم:تا تو باشی منو بوس نکنی..منتظرم نمون
بعدم در اسانسور بسته شد و من کلی به قیافه لحظه اخریه پاکان خندیدم
اخر سرم کلی از کلیدا رو زدم که مجبور شه از پله ها بیاد
بچه ها پشت در مونده بودن
اول کلی بهشون فحش دادم که چرا نزاشتن منم باهاشون بیام
هی فقط میپرسیدن پاکان کو
منم جواب نمیدادم
درو باز کردم و با سیاهی مطلق روبرو شدم
همه خواب بودن
اینجور که پیدا بود عمو و بابا توی اتاق کار بابا خوابشون برده بود
مامان و خاله هم توی اتاق خواب
محمدم روی کاناپه ها از حال رفته بود
میلاد خودشو روی یه کاناپه دیگه پهن کرد و گفت:شب بخیر دخترا
فقطم سمیرا جوابشو داد
با بچه ها رفتیم توی اتاق من
مبینا و مریم عوضی روی تخت خوابیده بودن و تکلیف ماها هم روشن بود
روی زمین
مامان رخت خوابمونو پهن کرده بود
تقریبا همه اتاق تشک پهن شده بود
هرکی خودشو با همون لباساروی تشکا انداخت
لباسامو با یه لباس خواب خرسی و صورتی و گشاد عوض کردم و کنار دیوار خوابیدم
حواسم نبود پاموگذاشتم روی انگشت سحر
سحر واسم گلو پایی گرفت کع افتادم روی فاطی
فاطی از پهلوم ویشگون گرفت که تهشم با اخ و ناله گرفتم سر جام خوابیدم
اروم گفتم:فردا حساب همتونو میرسم که دیگه وقتی من یه پسرو بوس میکنم انقد خوشحالی نکنید
۱۰.۶k
۲۶ خرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۶۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.