ادامه پارت چهارده
یوری اون تایم برای کار رفته بود لس آنجلس پس خبر نداشت ولی وقتی فهمید خیلی هوای پسرشو داشت و مراقبش بود. براش یه خونه خرید- که البته یونگی بعد از چند سال پول خونه رو بهش داد چون نمیخواست مادرش رو تخت فشار قرار بده- و کاملا از رابطش با جیمین تشویق کرد.
با صدای زنگ گوشی تهیونگ از افکارش بیرون اومد.
روی صفحه اسم my heart سیو شده بود و عکس دختر خوشگلی بود.
- اگه یکی دیگه به جز ماها اینو ببینه فکر میکنه خیانت میکنی...
و رفت تا تهیونگ رو صدا کنه.
& جونم هیونگ؟
- قلبت زنگ میزنه.
& اوییی ممنونم هیونگ
سریع گوشی رو از دست هیونگش میگیره و جواب میده.
«+ سلام عشق داداشیی
- اوه میدونستم باهم خوبید ولی نه تا این حد.
+ مادر!؟
- خیالم راحت شد منو میشناسی...تهیونگ... فقط به خاطر اینکه میدونم چقدر برای اهیون مهمی زنگ زدم....اهیون تصادف کرده...و ما الان بیمارستانیم.
+ چی؟ نگو...مادر خواهش میکنم بگو خوبه ؟
- هنوز توی اتاق عمله و من هیچی نمیدونم...اگه بیای اینچئون خوشحال میشه....و اون عروسک کوچولوت رو هم بیار...حوصله نگه داری ازت رو ندارم.
+ ممنونم که بهم خبر دادی ...من میام. فعلا.»
و تلفن رو قطع کرد.
- چی شده؟!
& اهیون...تصادف کرده!
جونگکوک که پشت سر تهیونگ بود با تعجب نگاهش کرد و لیوان از دستش افتاد زمین.
جیمین دوید پیش جونگکوک و دستشو گرفت و اوردش کنار.
- شما دوتا میرید بالا ساکتونو میبندید تا من براتون غذا بذارم میرید خب؟
تهیونگ رفت نزدیک جیمین و بغلش کرد و با بغض گفت: ممنونم که اینقدر ماه ای.
- برو بالا کوک بمون کارت دارم.
تهیونگ با ضعف از پله ها رفت سمت اتاقی که یوری براش آماده کرده بود.
× هیونگ آخه چرا ؟
- زندگی با ما خوب نیست فقط باید باهاش راه بیایم ....
× ولی آخه اینطوری ؟
-کوکی اول اینکه شما اصلا با مامان ته بحث نکن خودت میدونی که وقتی فهمید ته همجنس گراست چیکار کرد. پس اره فقط حواست به تهیونگ باشه...جفتتون خوب غذا بخورید...و مراقب اهیون هم باشید.
& چشم هیونگ ...من رفتم کمک تهیونگ.
- برو.
.....................
Continues...
با صدای زنگ گوشی تهیونگ از افکارش بیرون اومد.
روی صفحه اسم my heart سیو شده بود و عکس دختر خوشگلی بود.
- اگه یکی دیگه به جز ماها اینو ببینه فکر میکنه خیانت میکنی...
و رفت تا تهیونگ رو صدا کنه.
& جونم هیونگ؟
- قلبت زنگ میزنه.
& اوییی ممنونم هیونگ
سریع گوشی رو از دست هیونگش میگیره و جواب میده.
«+ سلام عشق داداشیی
- اوه میدونستم باهم خوبید ولی نه تا این حد.
+ مادر!؟
- خیالم راحت شد منو میشناسی...تهیونگ... فقط به خاطر اینکه میدونم چقدر برای اهیون مهمی زنگ زدم....اهیون تصادف کرده...و ما الان بیمارستانیم.
+ چی؟ نگو...مادر خواهش میکنم بگو خوبه ؟
- هنوز توی اتاق عمله و من هیچی نمیدونم...اگه بیای اینچئون خوشحال میشه....و اون عروسک کوچولوت رو هم بیار...حوصله نگه داری ازت رو ندارم.
+ ممنونم که بهم خبر دادی ...من میام. فعلا.»
و تلفن رو قطع کرد.
- چی شده؟!
& اهیون...تصادف کرده!
جونگکوک که پشت سر تهیونگ بود با تعجب نگاهش کرد و لیوان از دستش افتاد زمین.
جیمین دوید پیش جونگکوک و دستشو گرفت و اوردش کنار.
- شما دوتا میرید بالا ساکتونو میبندید تا من براتون غذا بذارم میرید خب؟
تهیونگ رفت نزدیک جیمین و بغلش کرد و با بغض گفت: ممنونم که اینقدر ماه ای.
- برو بالا کوک بمون کارت دارم.
تهیونگ با ضعف از پله ها رفت سمت اتاقی که یوری براش آماده کرده بود.
× هیونگ آخه چرا ؟
- زندگی با ما خوب نیست فقط باید باهاش راه بیایم ....
× ولی آخه اینطوری ؟
-کوکی اول اینکه شما اصلا با مامان ته بحث نکن خودت میدونی که وقتی فهمید ته همجنس گراست چیکار کرد. پس اره فقط حواست به تهیونگ باشه...جفتتون خوب غذا بخورید...و مراقب اهیون هم باشید.
& چشم هیونگ ...من رفتم کمک تهیونگ.
- برو.
.....................
Continues...
۳.۳k
۱۹ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.