چیزی بدتر از عشق🍷🫂 𝖯𝖺𝗋𝗍 : 3
*ویو رزی
یونا خواست چیزی بگه که با صدای بوق ماشینی ساکت شد سرم رو بالا گرفتم که با ماشین ته مواجع شدم.... ته از ماشین پیاده شد که بع سمتش پرواز کردم....
و پریدم بغلش و یه ماچ آبدار بهش دادم تا حرص یونا رو درارم...
ته لبخندی زد و دستاش رو دورم حلقه کرد برگشتم سمت یونا و براش زبونم رو در آوردم که یونا چشم غوره رفت و اومد سمته ما....
خم شد و به ادای احترام سلام داد...
یونا: آنیانگ
ته سرشو به علامت سلام تکون داد...
و رو بع من لب زد:
تهیونگ: بریمــــ؟
رو از ته گرفتم و برگشتم سمت یونا...
پسش خوابیده بود تا جایی که میدونم ته آنچنان از یونا خوشش نمیومد...
خواستم از یونا رو بردارم که چشمم بع دخترای جلوی در خورد که داشتن در گوش هم پیس پیس میکردن البته اینم بگم که تقریبا همه ی دخترای دانشگاه رو ته کراش بودن چه برسه به استاد هامون هه گودرت اینجا هم پارتی داریم چه کنیم دیگه مردیم از خوشبختی هاهاهاهاهاهاها ......
رو به ته کردم آیگو طفلی بچم دوساعته منتظر جواب منه...
رزی: بریم....
دستام رو از دور کمره ته باز کردم و رفتم سمت یونا و بغلش کردم و کنار گوشش گفتم:
رزی: ناراحت نباش مدش همینه.....
یونا: پس چرا با تو اینجوری نیست داره کم کم بهت حسودیم میشه...
خندیدم و گفتم:
رزی: بسته دیگه زیاد حرف زدی بابای....
یونا: بابای شوهرم....
رفتم سمت لامبورگینی اونتادور ته و درش رو باز کردم و قبل اینکه سوارش بشم برای یونا دست تکون دادم و روی صندلی جا گرفتم...
ته هم سوار شد و ماشین رو روشن کرد....
خیابون رو دور زد و حرکت کرد.....
چشمام رو بستم و فضای داخل ماشین رو داخل ریه هام فرو کردم واووو...
من عاشق این عطر ته بود.....
چشمام رو باز کردم که با دیدن مسیریی که رو بع رومه تعجب کردم و برگشتم سمت ته....
رزی: اوپا چرا داری از این مسیر میری؟.
یونا خواست چیزی بگه که با صدای بوق ماشینی ساکت شد سرم رو بالا گرفتم که با ماشین ته مواجع شدم.... ته از ماشین پیاده شد که بع سمتش پرواز کردم....
و پریدم بغلش و یه ماچ آبدار بهش دادم تا حرص یونا رو درارم...
ته لبخندی زد و دستاش رو دورم حلقه کرد برگشتم سمت یونا و براش زبونم رو در آوردم که یونا چشم غوره رفت و اومد سمته ما....
خم شد و به ادای احترام سلام داد...
یونا: آنیانگ
ته سرشو به علامت سلام تکون داد...
و رو بع من لب زد:
تهیونگ: بریمــــ؟
رو از ته گرفتم و برگشتم سمت یونا...
پسش خوابیده بود تا جایی که میدونم ته آنچنان از یونا خوشش نمیومد...
خواستم از یونا رو بردارم که چشمم بع دخترای جلوی در خورد که داشتن در گوش هم پیس پیس میکردن البته اینم بگم که تقریبا همه ی دخترای دانشگاه رو ته کراش بودن چه برسه به استاد هامون هه گودرت اینجا هم پارتی داریم چه کنیم دیگه مردیم از خوشبختی هاهاهاهاهاهاها ......
رو به ته کردم آیگو طفلی بچم دوساعته منتظر جواب منه...
رزی: بریم....
دستام رو از دور کمره ته باز کردم و رفتم سمت یونا و بغلش کردم و کنار گوشش گفتم:
رزی: ناراحت نباش مدش همینه.....
یونا: پس چرا با تو اینجوری نیست داره کم کم بهت حسودیم میشه...
خندیدم و گفتم:
رزی: بسته دیگه زیاد حرف زدی بابای....
یونا: بابای شوهرم....
رفتم سمت لامبورگینی اونتادور ته و درش رو باز کردم و قبل اینکه سوارش بشم برای یونا دست تکون دادم و روی صندلی جا گرفتم...
ته هم سوار شد و ماشین رو روشن کرد....
خیابون رو دور زد و حرکت کرد.....
چشمام رو بستم و فضای داخل ماشین رو داخل ریه هام فرو کردم واووو...
من عاشق این عطر ته بود.....
چشمام رو باز کردم که با دیدن مسیریی که رو بع رومه تعجب کردم و برگشتم سمت ته....
رزی: اوپا چرا داری از این مسیر میری؟.
۳.۱k
۰۲ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.