کاروان سبد سیب ..به کل ذائقه بود
مانده ام امّا من تکیه ای بر خودُ جان...، دِهقان کُلهی مجنونت..عمق صَحرایَش جای،داس به دس پتک به نیش...چکمه ها بَر بَرُ،تَن سفتیده یَخُ ذوب،همچو آهِن بَرِ چنگَک و کالَنگِ و خیش ؛کَپَرم خوفدیده..! دربحر حوتِ ناپیدای خویش در جِ بال بی وِبال..،کَفِ عُمق..آهنگِ گُووِ بی ریشه و اَصله وخیش و حتی بی خویش..هِي مرور ميگردم و همّه پاسخ جویَم چه کَس اَوَّل تیغ را از نیام .....بَر کشید ....!
۶۱۹
۲۲ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.