پارت ... ۲۹
با سیلی که به صورتم فرود آمد لبخند غمگینی زدم اشکالی ندارد بهر حال مامان امروز دلش از دنیا پره ...
مدیر نگاهی به من کرد با مامان به سمت اتاق دیگه ای رفتن ... هه انگار چی میخوام بگن نگاهی به پارک کردم که ریلکس تکیه داده بود به میز با نفرت بهش خیره شدم ...
با کشیده شدن دستم از سمت مامان به سمت مامان رفتم ... الانه که از بدبختی خودم گریه کنم همین که وارد خونه شدیم با جمعی از خانواده مواجه شدیم ... که خاله یونا پسر خاله شوهر خاله و همین طور هم بابا ... ههه توقع نداشتم اون بیاد آها راستش امروز سالگرد مرگ سوهیون هستش حتمن باید بیاد بابا شاکی به سمت مامان برگشت ...
بابا :عزیزم چی شده چرا ناراحتی اتفاقی افتاده بگو با هم حل کنیم
مامان نگاهی پر از خشم نفرت به من کرد
مامان :دیگه نمی تونم تحمل کنم اون از مرگ سوعیون اینم از دلیل مرگش عذاب خانواده ...
مامان همه ماجرا رو برای بابا تعریف کرد ... من قلبم از شدت حرفاش مچاله شد قلبم احساس میکردم نمی زد آخه یه دختر ۲۳ساله نوجوون چقدر تحمل کرد داره ...
بابا با خشم برگشت سمتم مطمئن هستم
قرارع کتک بخورم با فرود آمدن دستش رو صورتم ... به سمت زمین پخش شدم اون موقع فقط من بودم در حال گریه ولی کو گوش شنوا کوو چشم بینا ...
بابا :دیگه طاقت ندارم همچین کسی تو خونم نفس بکشه کسی که دلیل مرگه سوهیون هستش کاشکی تو جاش میمردی عااااا چی میشد تو میمردی ... من سوهیون دخترم رو میخوام ...
گمشو بیرون سری
نگاهی کردم بابا عصبانی بود مامان با نفرت نگاه میکرد خاله هیچی نمی گفت و تهیونگ هم پوزخند میزد ...
مدیر نگاهی به من کرد با مامان به سمت اتاق دیگه ای رفتن ... هه انگار چی میخوام بگن نگاهی به پارک کردم که ریلکس تکیه داده بود به میز با نفرت بهش خیره شدم ...
با کشیده شدن دستم از سمت مامان به سمت مامان رفتم ... الانه که از بدبختی خودم گریه کنم همین که وارد خونه شدیم با جمعی از خانواده مواجه شدیم ... که خاله یونا پسر خاله شوهر خاله و همین طور هم بابا ... ههه توقع نداشتم اون بیاد آها راستش امروز سالگرد مرگ سوهیون هستش حتمن باید بیاد بابا شاکی به سمت مامان برگشت ...
بابا :عزیزم چی شده چرا ناراحتی اتفاقی افتاده بگو با هم حل کنیم
مامان نگاهی پر از خشم نفرت به من کرد
مامان :دیگه نمی تونم تحمل کنم اون از مرگ سوعیون اینم از دلیل مرگش عذاب خانواده ...
مامان همه ماجرا رو برای بابا تعریف کرد ... من قلبم از شدت حرفاش مچاله شد قلبم احساس میکردم نمی زد آخه یه دختر ۲۳ساله نوجوون چقدر تحمل کرد داره ...
بابا با خشم برگشت سمتم مطمئن هستم
قرارع کتک بخورم با فرود آمدن دستش رو صورتم ... به سمت زمین پخش شدم اون موقع فقط من بودم در حال گریه ولی کو گوش شنوا کوو چشم بینا ...
بابا :دیگه طاقت ندارم همچین کسی تو خونم نفس بکشه کسی که دلیل مرگه سوهیون هستش کاشکی تو جاش میمردی عااااا چی میشد تو میمردی ... من سوهیون دخترم رو میخوام ...
گمشو بیرون سری
نگاهی کردم بابا عصبانی بود مامان با نفرت نگاه میکرد خاله هیچی نمی گفت و تهیونگ هم پوزخند میزد ...
۲۶.۴k
۱۳ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.