part:⁶
part:⁶
صبح با صدای الارم گچ
وشیم بیدار شدم و رفتم آماده شدم و دستبند لونا رو گذاشتم تو کیفم و با ماشین رفتم به سمت مدرسه و وارد کلاس شدم دیدم لونا داره با یونا دوست صمیمیش صحبت میکنه رفتم نشستم کنارش که دوستش رفت
_لونا ببخشید
هیچی نگفت
_من اون دستبند رو برات درست کردم
انگار خوشحال شد
+واقعاااا مرسی
پریدم بغل هیون و بعد لپشو بوس کردم
که بعد فهمیدم چه گوهی خوردم
+ببخشید
_عیب نداره
دستبند رد گرفتم و انداختم رو دستم
کلاس شروع شد
الان زنگ آخر هست و من باید برم خونه با ماشینم رفتم سمت عمارت و وارد شدم و به مامان بابام سلام دادم که مامانم گفت
(مامان لونا:م. بابا لونا:ب)
م:دخترم بشین کارت داریم
رفتم نشستم کنارشون
+بفرمایید
ب:راستش باید یه چیز ناراحت کننده بهت بگیم
+چه چیزی
م:تو بچه ما نیستی
ب:ما تورو زیر پل پیدا کردیم وقتی ۳ سالت بود
+چیییی
شروع کردم به گریه کردن
+خب مامان بابای واقعیم کی هستن
ب:ما اونا رو میشناسیم و توهم خوب میشناسی
+خب
م:میخوای عصر بریم دیدنشون ساعت ۶
+حتمااا
بابام رو بغل کردم
+ولی من شمارو بیشتر از اونا دوست دارم
خلاصه رفتم اتاقم و خوابیدم و بعد بیدار شدم دیدم ساعت ۵ هست رفتم حموم و اومدم بیرون و یه استایل لش و تامبوی پوشیدم و رفتم پایین
+من حاضرم
رفتیم به سمت یه عمارت وای خدا اینجا چقدر آشناست
رفتیم داخل حیاط عمارت و واردش شدیم و در زدیم و رفتیم داخل دیدم اون اون...
امیدوارم خوشتون بیاد 😈💜
(بنظرتون مامان بابای لونا کی هستن و یه بچه دیگه هم مامان بابای لونا دارن که لونا اونو میشناسه بنظرتون کیه؟!)
صبح با صدای الارم گچ
وشیم بیدار شدم و رفتم آماده شدم و دستبند لونا رو گذاشتم تو کیفم و با ماشین رفتم به سمت مدرسه و وارد کلاس شدم دیدم لونا داره با یونا دوست صمیمیش صحبت میکنه رفتم نشستم کنارش که دوستش رفت
_لونا ببخشید
هیچی نگفت
_من اون دستبند رو برات درست کردم
انگار خوشحال شد
+واقعاااا مرسی
پریدم بغل هیون و بعد لپشو بوس کردم
که بعد فهمیدم چه گوهی خوردم
+ببخشید
_عیب نداره
دستبند رد گرفتم و انداختم رو دستم
کلاس شروع شد
الان زنگ آخر هست و من باید برم خونه با ماشینم رفتم سمت عمارت و وارد شدم و به مامان بابام سلام دادم که مامانم گفت
(مامان لونا:م. بابا لونا:ب)
م:دخترم بشین کارت داریم
رفتم نشستم کنارشون
+بفرمایید
ب:راستش باید یه چیز ناراحت کننده بهت بگیم
+چه چیزی
م:تو بچه ما نیستی
ب:ما تورو زیر پل پیدا کردیم وقتی ۳ سالت بود
+چیییی
شروع کردم به گریه کردن
+خب مامان بابای واقعیم کی هستن
ب:ما اونا رو میشناسیم و توهم خوب میشناسی
+خب
م:میخوای عصر بریم دیدنشون ساعت ۶
+حتمااا
بابام رو بغل کردم
+ولی من شمارو بیشتر از اونا دوست دارم
خلاصه رفتم اتاقم و خوابیدم و بعد بیدار شدم دیدم ساعت ۵ هست رفتم حموم و اومدم بیرون و یه استایل لش و تامبوی پوشیدم و رفتم پایین
+من حاضرم
رفتیم به سمت یه عمارت وای خدا اینجا چقدر آشناست
رفتیم داخل حیاط عمارت و واردش شدیم و در زدیم و رفتیم داخل دیدم اون اون...
امیدوارم خوشتون بیاد 😈💜
(بنظرتون مامان بابای لونا کی هستن و یه بچه دیگه هم مامان بابای لونا دارن که لونا اونو میشناسه بنظرتون کیه؟!)
۱۳.۰k
۱۷ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.