دره ی. مومین قسمت ۷
وی گفت:« منظورت از فراموشی چیه؟»
آکارا گفت:«گرتا میخواست ترو نجات بده از دست ایکس وایر بخاطر همین تصمیم گرفت کاری کنه که فراموشی بگیری و اون ترو داد دست اون چهار چشمی عوضی و شکنجت داد اینقدر شکنجت شدید و وحتشتناک بود که فراموشی گرفتی البته خب بخاطر سنت هم بود اون موقع چهار سالت بود ولی شاید اگر یک فرد بزرگسال اونجوری شکنجه میشد شاید خیلی براش به اندازه ی. تو شدید نمی بود»
وی ترسید و گفت:«من روزی.... شکنجه شدم؟و از شکنجه ی شدید فراموشی؟»
آکارا گفت :«خب رسیدیم»
وی گفت :«اینجا دیگه کجاست؟»
آکارا گفت:«سپاه شیاطین»
وی گفت:«خب اینجا چیکار میکنن ؟»
آکارا گفت:«ای بابا من نمیدونم برو دیگه حوصلمو سر بردی الان قضیه ی. مرگ وزندگیه خودت برو بفهم »
وی گفت :« اوه باشه....ب..بخشید»
آکارا گفت:« راستی شخصی به نام هیکسیو منتظرته برو پیشش»
وی راه رفت و گفت:«حالا این هیکسیو کی هست و کجاست؟»
دوباره وی یاد تیما و سالوی افتاد و دلش میخواست انها را نجات دهد ولی نمیتوانست فرار کند
هیکسیو گفت:«بلاخره اومدی باید گروه بندی کنیم»
وی گفت:«گروه بندی؟»
هیکسیو گفت:« این همکار تو٬کارا وایر٬برادر آکارا وایر»
وی گفت:«اِ سلام..»
وی با او دست داد
کارا دستش را گرفت و انگشت های وی را شکست
وی گفت:«اخخخخخخ.. چرا .. این کارو میکنی؟»
کارا گفت :«اگه میخوای با من همکار باشی و زنده بمونی باید لوس نباشی»
هیکسیو گفت:«بس کن کارا!باید بری زهر جمع کنی!»
کارا گفت:«خیلی خب بیا بریم»
وی گفت:«زهر چی؟»
کارا گقت:«باید زهره مار جمع کنیم»
وی گفت:«ها؟؟چرا؟»
کارا گفت:«چون وقتی شیطان درونت فعال میشه فقط میتونی گوشت ادم و زهر بخوری»
وی گفت:«پس کی گوشت ادم را جمع اوری میکنه؟هیکسیو؟»
کارا خندید و دستش را به پایش زد و گفت :«تو فکر کردی ما میتونیم خودمونو رو قاتی ادمها کنیم؟ ما ان شیاطینی نیستیم که توی داستان ها خوندی ما اگر بخوایم بریم دنیای انسان ها کسی ما رو نمیبینه و نیمتونیم به چیزی دست بزنیم»
وی گفت:« این یعنی من نمیتوانم هیچ وقت خانواده ام رو ببینم؟؟؟»
کارا گفت:«تو که به خانواده ات نیازی نداری دیگه»
وی گفت:«چطور ممکنه به خانواده ام نیازی نداشته باشم؟»
کارا گفت:«خانواده ی. اصلی تو همینجا هستن»
وی گفت:«من ان موجودات خبیث را به عنوان خانوادم قبول ندارم!»
ناگهان کارا وی را به زمین انداخت و گفت:«خبیث؟ چی داری میگویی؟ ما اینجا هر کاری دلمان خواست میکنیم و هیچ کس هم حق ندارد چیزی به ما بگوید»
وی گفت:«اینطوری شما که هیچ وقت نمیتونین به بهشت برین!»
کارا گفت:«بهشت؟ تو به این مزخرفات باور داری؟ نه خدایی وجود داره نه اون دنیا فهمیدی؟ این ها رو فقط ادم ها باور میکنن»
وی گفت:«توی اون دنیا میفهمی که...»
کارا پایش را در دل و رودی وی گذاشت و ناخون های تیزش را به گردن او کشید وجایش ماند
کارا از وی فاصله گرفت و دور شد
وی دنبال کارا رفت
کارا گفت:«خب مار ها اینجان تو پاتو روی سر مار بذار»
وی میترسید ولی چون کارا از دستش عصبانی بود نمیخواست عصبانی ترش کند با اینکه میدانست اشتباه میکند
کارا از دهان مار ها زهر را برداشت و داخل یک شیشه ریخت
انها دوباره به سمت سپاه رفتند
کارا گفت:«کسایی که اینجا گوشت ادم میارن ادمهای اینجان گرتا و لئون و پیت اونا مجبورن برای ما کار کنن وگرنه ما اون رو میکشیم و غذامون میشن»
وی گفت:«وقتی ما دنیای ادما میریم چی میشه؟»
کارا گفت:«نمیدونم احمق اصلا چرا باید خودمونو قاتی اون موجودات احمق کنیم؟»
وی گفت:«فکر کنم که... درست میگی»
وی و کارا به سپاه رسیدند و زهر ها را تحویل دادند
شب شده بود و هیکسیو اتاقی را به وی نشان داد و گفت که این اتاق برای توست
وی روی تخت دراز کشید و یاد تمام اتفاقات روز افتاد و یاد این افتاد که شاید تا الان تیما وسالوی مرده باشند وی سرش را در بالشت فرو برد وجیغ زد و گریه کرد دوست داشت هرچه سریع تر از این کابوس بیدار شود او امید وار بود وقتی از خواب پاشد توی خانه ی خانواده اش باشد و هیچ خانواده ی اصلی یا دره ی. مومین در کار نباشد و حتی تیما هم بخاطر سرما خوردگی مدرسه نیامده باشد اما همه چیز واقعی بود... همه ی. پوست دستش را کامل به صورت واقعی حس میکرد و ناگهان وی تصمیمی گرفت....
#انیمه#انیمشین#شیطان_کش#مویچیرو#تانجیرو#نروکو#توکیو_غول#موزان#مایکل_جکسون#کلیپ#ترسناک#اوبانای#میتسوری#شیپ#چویا#دازای#اکوتاگوا#اتسوشی#کتاب#رمان#خون_اشام#شیطان#anime#توکیو_ریونجرز#هانتر_هانتر#ماکیما#مرد_اره_ای#دیمن_اسلیر#ویسگون#مذهبی#انیمه_ای#اوتاکو
#ترسناک
#دره_مومین
#سم
#رمان
#چویا_دازای
#سوکوکو
#شین_سوکوکو
#پارت
#داستان
#جالب
#ونزدی
#بوک
#هری_پاتر
آکارا گفت:«گرتا میخواست ترو نجات بده از دست ایکس وایر بخاطر همین تصمیم گرفت کاری کنه که فراموشی بگیری و اون ترو داد دست اون چهار چشمی عوضی و شکنجت داد اینقدر شکنجت شدید و وحتشتناک بود که فراموشی گرفتی البته خب بخاطر سنت هم بود اون موقع چهار سالت بود ولی شاید اگر یک فرد بزرگسال اونجوری شکنجه میشد شاید خیلی براش به اندازه ی. تو شدید نمی بود»
وی ترسید و گفت:«من روزی.... شکنجه شدم؟و از شکنجه ی شدید فراموشی؟»
آکارا گفت :«خب رسیدیم»
وی گفت :«اینجا دیگه کجاست؟»
آکارا گفت:«سپاه شیاطین»
وی گفت:«خب اینجا چیکار میکنن ؟»
آکارا گفت:«ای بابا من نمیدونم برو دیگه حوصلمو سر بردی الان قضیه ی. مرگ وزندگیه خودت برو بفهم »
وی گفت :« اوه باشه....ب..بخشید»
آکارا گفت:« راستی شخصی به نام هیکسیو منتظرته برو پیشش»
وی راه رفت و گفت:«حالا این هیکسیو کی هست و کجاست؟»
دوباره وی یاد تیما و سالوی افتاد و دلش میخواست انها را نجات دهد ولی نمیتوانست فرار کند
هیکسیو گفت:«بلاخره اومدی باید گروه بندی کنیم»
وی گفت:«گروه بندی؟»
هیکسیو گفت:« این همکار تو٬کارا وایر٬برادر آکارا وایر»
وی گفت:«اِ سلام..»
وی با او دست داد
کارا دستش را گرفت و انگشت های وی را شکست
وی گفت:«اخخخخخخ.. چرا .. این کارو میکنی؟»
کارا گفت :«اگه میخوای با من همکار باشی و زنده بمونی باید لوس نباشی»
هیکسیو گفت:«بس کن کارا!باید بری زهر جمع کنی!»
کارا گفت:«خیلی خب بیا بریم»
وی گفت:«زهر چی؟»
کارا گقت:«باید زهره مار جمع کنیم»
وی گفت:«ها؟؟چرا؟»
کارا گفت:«چون وقتی شیطان درونت فعال میشه فقط میتونی گوشت ادم و زهر بخوری»
وی گفت:«پس کی گوشت ادم را جمع اوری میکنه؟هیکسیو؟»
کارا خندید و دستش را به پایش زد و گفت :«تو فکر کردی ما میتونیم خودمونو رو قاتی ادمها کنیم؟ ما ان شیاطینی نیستیم که توی داستان ها خوندی ما اگر بخوایم بریم دنیای انسان ها کسی ما رو نمیبینه و نیمتونیم به چیزی دست بزنیم»
وی گفت:« این یعنی من نمیتوانم هیچ وقت خانواده ام رو ببینم؟؟؟»
کارا گفت:«تو که به خانواده ات نیازی نداری دیگه»
وی گفت:«چطور ممکنه به خانواده ام نیازی نداشته باشم؟»
کارا گفت:«خانواده ی. اصلی تو همینجا هستن»
وی گفت:«من ان موجودات خبیث را به عنوان خانوادم قبول ندارم!»
ناگهان کارا وی را به زمین انداخت و گفت:«خبیث؟ چی داری میگویی؟ ما اینجا هر کاری دلمان خواست میکنیم و هیچ کس هم حق ندارد چیزی به ما بگوید»
وی گفت:«اینطوری شما که هیچ وقت نمیتونین به بهشت برین!»
کارا گفت:«بهشت؟ تو به این مزخرفات باور داری؟ نه خدایی وجود داره نه اون دنیا فهمیدی؟ این ها رو فقط ادم ها باور میکنن»
وی گفت:«توی اون دنیا میفهمی که...»
کارا پایش را در دل و رودی وی گذاشت و ناخون های تیزش را به گردن او کشید وجایش ماند
کارا از وی فاصله گرفت و دور شد
وی دنبال کارا رفت
کارا گفت:«خب مار ها اینجان تو پاتو روی سر مار بذار»
وی میترسید ولی چون کارا از دستش عصبانی بود نمیخواست عصبانی ترش کند با اینکه میدانست اشتباه میکند
کارا از دهان مار ها زهر را برداشت و داخل یک شیشه ریخت
انها دوباره به سمت سپاه رفتند
کارا گفت:«کسایی که اینجا گوشت ادم میارن ادمهای اینجان گرتا و لئون و پیت اونا مجبورن برای ما کار کنن وگرنه ما اون رو میکشیم و غذامون میشن»
وی گفت:«وقتی ما دنیای ادما میریم چی میشه؟»
کارا گفت:«نمیدونم احمق اصلا چرا باید خودمونو قاتی اون موجودات احمق کنیم؟»
وی گفت:«فکر کنم که... درست میگی»
وی و کارا به سپاه رسیدند و زهر ها را تحویل دادند
شب شده بود و هیکسیو اتاقی را به وی نشان داد و گفت که این اتاق برای توست
وی روی تخت دراز کشید و یاد تمام اتفاقات روز افتاد و یاد این افتاد که شاید تا الان تیما وسالوی مرده باشند وی سرش را در بالشت فرو برد وجیغ زد و گریه کرد دوست داشت هرچه سریع تر از این کابوس بیدار شود او امید وار بود وقتی از خواب پاشد توی خانه ی خانواده اش باشد و هیچ خانواده ی اصلی یا دره ی. مومین در کار نباشد و حتی تیما هم بخاطر سرما خوردگی مدرسه نیامده باشد اما همه چیز واقعی بود... همه ی. پوست دستش را کامل به صورت واقعی حس میکرد و ناگهان وی تصمیمی گرفت....
#انیمه#انیمشین#شیطان_کش#مویچیرو#تانجیرو#نروکو#توکیو_غول#موزان#مایکل_جکسون#کلیپ#ترسناک#اوبانای#میتسوری#شیپ#چویا#دازای#اکوتاگوا#اتسوشی#کتاب#رمان#خون_اشام#شیطان#anime#توکیو_ریونجرز#هانتر_هانتر#ماکیما#مرد_اره_ای#دیمن_اسلیر#ویسگون#مذهبی#انیمه_ای#اوتاکو
#ترسناک
#دره_مومین
#سم
#رمان
#چویا_دازای
#سوکوکو
#شین_سوکوکو
#پارت
#داستان
#جالب
#ونزدی
#بوک
#هری_پاتر
۴.۵k
۱۵ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.