وقتی ازدواج تون اجباری بودp1 ….
لیوان گیلاسی مشروبت رو همونطور که داشتی به مردم در حال رقص توی بار نگاه میکردی پر کردی .. نمیدونستی این چندمین بطری ته که سرکشیدی ام میدونستی حسابی مست شدی … ساعت هم از ۱۲ گذشته بود که این یعنی شوهرت یا بهتره بگم هم خونت متوجه نبودنت توی خونه شده بود اما برات مهم نبود چون این ازدواج فقط به خاطر پر پول کردن جیب خانواده ی شما بود..
دوست نداشتی دوباره به اون خونه ی نفرین شده برگردی ولی خب غیر از اونجا جایی رو نداشتی که بری پس دست و صورتت رو آب زدی تا مستیت کمی از سرت بپره تا بتونی رانندگی کنی
.
.
.
در خونه رو باز کردی و آروم واردش شدی تمام چراغ های خونه خاموش بود و تنها نوری که خونه رو از تاریکی مطلق در میاورد نور زرد رنگ اباژور کنار مبل بود …. نفس عمیقی از اینکه کسی توی خونه نیست زدی و کفش هات رو در آوردی و به سمت پله ها حرکت کردی تا اما با شنیدن صدای سرد شوهرت … از پش سرت خشکت زد
آروم به سمتش برگشتی و با سونگمینی که روی مبل دست به سینه نشسته بود و با چشمای بی حسو و عصبیش روی مبل نشسته بود مواجه شدی … البته تو دیگه الان نه از اون نگاه سرد و چشمای عصبیش میترسی نه از اون لحن سردش شاید اوایل ازدواج برات ترسناک بود اما الان دیگه بهش عادت کرده بودی ….
سونگمین: کجا بودی؟
ات: مگه برات مهمه ؟
سونگمین: سوال منو با سوال جواب نده ؟ میگم کجا بودی
یه ذره لحنش عصبی تر از قبل بود اما تو یه تا ابروتو بالا دادی و لب زدی…
ات : چرا باید به تو جواب پس بدم مگه تو کی هستی ؟
سونگمین با این حرف تو پوزخند عصبی زد و از روی مبل بلند شد و نزدیک تو اومد جوری که میتونستی نفسای داغ سونگمین روی صورتت حس کنی … سونگمین فک تو رو با یه دستش بلند کرد جوری که الان مجبوربودی تو چشماش نگاه کنی ….. به آرومی اما با لحنی عصبی لب زد…
سونگمین: نکنه که یادت رفته؟ من شوهرتم… و یادم میاد که به طور واضخ بهت هشدار دادم که دلم نمیخواد زنم بیشتر از ساعت ۹ بیرون باشه نه ؟
ات: هه … الان تو واقعا شوهرمی ؟ بیخیال ….رابطه ی ما بیشتر شبیه برده و ارباب تا زن و شوهر
با این حرف سونگمین زبانش رو وارد لپش کرد و دوباره یه پوزخند دیگه تحویلت داد و دستت رو گرفت و به سمت اتاق مشتکرتون هدایتت کرد و تو رو روی تختتون انداخت
ات: می… میخوای … چیکار کنی ؟
سونگمین : میخوام برده ی واقعی رو نشونت بدم تا بفهمی تا الان داشتی پادشاهی میکردی..
دوست نداشتی دوباره به اون خونه ی نفرین شده برگردی ولی خب غیر از اونجا جایی رو نداشتی که بری پس دست و صورتت رو آب زدی تا مستیت کمی از سرت بپره تا بتونی رانندگی کنی
.
.
.
در خونه رو باز کردی و آروم واردش شدی تمام چراغ های خونه خاموش بود و تنها نوری که خونه رو از تاریکی مطلق در میاورد نور زرد رنگ اباژور کنار مبل بود …. نفس عمیقی از اینکه کسی توی خونه نیست زدی و کفش هات رو در آوردی و به سمت پله ها حرکت کردی تا اما با شنیدن صدای سرد شوهرت … از پش سرت خشکت زد
آروم به سمتش برگشتی و با سونگمینی که روی مبل دست به سینه نشسته بود و با چشمای بی حسو و عصبیش روی مبل نشسته بود مواجه شدی … البته تو دیگه الان نه از اون نگاه سرد و چشمای عصبیش میترسی نه از اون لحن سردش شاید اوایل ازدواج برات ترسناک بود اما الان دیگه بهش عادت کرده بودی ….
سونگمین: کجا بودی؟
ات: مگه برات مهمه ؟
سونگمین: سوال منو با سوال جواب نده ؟ میگم کجا بودی
یه ذره لحنش عصبی تر از قبل بود اما تو یه تا ابروتو بالا دادی و لب زدی…
ات : چرا باید به تو جواب پس بدم مگه تو کی هستی ؟
سونگمین با این حرف تو پوزخند عصبی زد و از روی مبل بلند شد و نزدیک تو اومد جوری که میتونستی نفسای داغ سونگمین روی صورتت حس کنی … سونگمین فک تو رو با یه دستش بلند کرد جوری که الان مجبوربودی تو چشماش نگاه کنی ….. به آرومی اما با لحنی عصبی لب زد…
سونگمین: نکنه که یادت رفته؟ من شوهرتم… و یادم میاد که به طور واضخ بهت هشدار دادم که دلم نمیخواد زنم بیشتر از ساعت ۹ بیرون باشه نه ؟
ات: هه … الان تو واقعا شوهرمی ؟ بیخیال ….رابطه ی ما بیشتر شبیه برده و ارباب تا زن و شوهر
با این حرف سونگمین زبانش رو وارد لپش کرد و دوباره یه پوزخند دیگه تحویلت داد و دستت رو گرفت و به سمت اتاق مشتکرتون هدایتت کرد و تو رو روی تختتون انداخت
ات: می… میخوای … چیکار کنی ؟
سونگمین : میخوام برده ی واقعی رو نشونت بدم تا بفهمی تا الان داشتی پادشاهی میکردی..
۱۷.۲k
۳۱ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.