دزیره ویکوک
بدون خجالت حرف میزد و... جونگکوک امشب توی حرفهاش با
تهیونگ جمالتش رو جمع نبسته بود...
*****
با درد چشمهاش رو باز کرد و به اطراف خیره شد، براش چیز
جدیدی نبود بارها به خاطر بی دقت بودنش راهی بیمارستان
شده بود. سرش رو برگردوند و با جونگمین که کنار تخت
خوابش برده بود، روبرو شد. با صدای آرومی زمزمه کرد:
_ جونگمین.
جونگمین که خواب سبکی داشت با ترس پرید و بهش زل زد:
_ وای به هوش اومدی هوسوکا؟
بدون اینکه منتظر جواب باشه با عجله از روی صندلی بلند شد
و از اتاق خارج شد تا پزشک رو صدا کنه، چند ثانیه گذشته
بود که پزشک به همراه پرستار وارد شدن.
_ آقای دکتر، حالش چطوره؟
_ شما بیماری عروق کرونر دارین، خودتون اطالع داشتین؟
بی حوصله سرش رو به تایید تکون داد و به روبروش خیره شد:
_ پس باید قرص زیرزبانیه نیتروگلیسیرین یا نیتروکاردین
همراهتون باشه، چرا امروز مصرف نکردین؟
کوتاه و خسته جوابش رو داد:
_ تموم کرده بودم.
پزشک سری به تاسف تکون داد و توی پرونده یادداشت کرد.
رو به پرستار کرد و گفت:
_ جیمینا، یه مسکن براش تزریق کن، قرص هاش رو هم از
داروخانه ی بیمارستان بده تهیه کنن.
به سمت جونگمین برگشت و گفت:
_ شما هم با من بیاین برای امضای برگه ی ترخیص.
جونگمین سرش رو تکون داد و به همراه دکتر از اتاق خارج
شد، جیمین لبخندی زد و سرنگش رو حاضر کرد:
_ میدونی... کسی که بیماری قلبی مادرزادی داره نباید سیگار
بکشه...
پوزخندی زد و در حالی که آستینش رو باال میزد، گفت:
_ پرستاری که سیگار میکشه نباید این حرف رو بزنه.
با ابروی باال رفته نگاهش کرد، چطور فهمیده بود که اون هم
سیگار میکشید؟
_ بستگی داره که زندگی به این پرستار چطور بگذره.
_ آمپولت و بزن. تو هیچی از قلب من نمیدونی، قلب من بدون
سیگار میمیره.
جیمین برای چند لحظه به چشمهاش زل زد، سوزن رو توی
رگش فرو کرد و آب دهانش رو قورت داد. جیهوپ بدون پلک
زدن به پسر روبروش خیره شده بود، موهای مشکی رنگش
درست روبروی بینی جیهوپ بود. عطر عجیبش وارد مشامش
میشد اگر چیزی که میدید فرشته نبود، پس چی بود؟
سرش رو بلند کرد و سوزنش رو از دستش خارج کرد. لبخندی
به صورت جیهوپ زد و با لحن آرومی گفت:
_ سرمت که تموم شه میتونی بری... با همین پسره میری یا
باید به کس دیگه ای زنگ بزنیم؟
_توی جیب کتم یه شماره ای هست خونه ی دوستمه، اگه
میشه زنگ بزن و بگو با جونگکوک کار داری اون باید بیاد
دنبالم...
_ جئون جونگکوک؟
_ میشناسیش؟
لبخندی روی لبش نشست در حالی که سرنگ رو توی ظرف
فلزی مینداخت، گفت:
_ فکر کنم خودم باید برسونمت...
تهیونگ جمالتش رو جمع نبسته بود...
*****
با درد چشمهاش رو باز کرد و به اطراف خیره شد، براش چیز
جدیدی نبود بارها به خاطر بی دقت بودنش راهی بیمارستان
شده بود. سرش رو برگردوند و با جونگمین که کنار تخت
خوابش برده بود، روبرو شد. با صدای آرومی زمزمه کرد:
_ جونگمین.
جونگمین که خواب سبکی داشت با ترس پرید و بهش زل زد:
_ وای به هوش اومدی هوسوکا؟
بدون اینکه منتظر جواب باشه با عجله از روی صندلی بلند شد
و از اتاق خارج شد تا پزشک رو صدا کنه، چند ثانیه گذشته
بود که پزشک به همراه پرستار وارد شدن.
_ آقای دکتر، حالش چطوره؟
_ شما بیماری عروق کرونر دارین، خودتون اطالع داشتین؟
بی حوصله سرش رو به تایید تکون داد و به روبروش خیره شد:
_ پس باید قرص زیرزبانیه نیتروگلیسیرین یا نیتروکاردین
همراهتون باشه، چرا امروز مصرف نکردین؟
کوتاه و خسته جوابش رو داد:
_ تموم کرده بودم.
پزشک سری به تاسف تکون داد و توی پرونده یادداشت کرد.
رو به پرستار کرد و گفت:
_ جیمینا، یه مسکن براش تزریق کن، قرص هاش رو هم از
داروخانه ی بیمارستان بده تهیه کنن.
به سمت جونگمین برگشت و گفت:
_ شما هم با من بیاین برای امضای برگه ی ترخیص.
جونگمین سرش رو تکون داد و به همراه دکتر از اتاق خارج
شد، جیمین لبخندی زد و سرنگش رو حاضر کرد:
_ میدونی... کسی که بیماری قلبی مادرزادی داره نباید سیگار
بکشه...
پوزخندی زد و در حالی که آستینش رو باال میزد، گفت:
_ پرستاری که سیگار میکشه نباید این حرف رو بزنه.
با ابروی باال رفته نگاهش کرد، چطور فهمیده بود که اون هم
سیگار میکشید؟
_ بستگی داره که زندگی به این پرستار چطور بگذره.
_ آمپولت و بزن. تو هیچی از قلب من نمیدونی، قلب من بدون
سیگار میمیره.
جیمین برای چند لحظه به چشمهاش زل زد، سوزن رو توی
رگش فرو کرد و آب دهانش رو قورت داد. جیهوپ بدون پلک
زدن به پسر روبروش خیره شده بود، موهای مشکی رنگش
درست روبروی بینی جیهوپ بود. عطر عجیبش وارد مشامش
میشد اگر چیزی که میدید فرشته نبود، پس چی بود؟
سرش رو بلند کرد و سوزنش رو از دستش خارج کرد. لبخندی
به صورت جیهوپ زد و با لحن آرومی گفت:
_ سرمت که تموم شه میتونی بری... با همین پسره میری یا
باید به کس دیگه ای زنگ بزنیم؟
_توی جیب کتم یه شماره ای هست خونه ی دوستمه، اگه
میشه زنگ بزن و بگو با جونگکوک کار داری اون باید بیاد
دنبالم...
_ جئون جونگکوک؟
_ میشناسیش؟
لبخندی روی لبش نشست در حالی که سرنگ رو توی ظرف
فلزی مینداخت، گفت:
_ فکر کنم خودم باید برسونمت...
۴.۶k
۱۰ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.