*راز دل*
*راز دل*
ماه وش:
مستانه و پویا داشتن حرف می زدن کیهان خم شد تو گوشم گفت : انقدر کنجکاوی بدونی چی میگن
- نه دارم نگاه می کنم ببینم بهم میان
کیهان : الان من بهت میام
- اعتماد به سقفت بهم میاد
خندید وگفت : یعنی چی زشتم
- خیلی
ابروهاش پرید بالا خندیدم تو گوشم گفت : بخند عزیزم دارم برات
- چی ؟!
لبخند زد
مامان پویا رو به کیهان گفت: امروز احساس می کنم دیدمت کیهان جان
- آره رفتم خونه یه دوست قدیمی
بعد سرشو انداخت پایین پویا ومستانه اومدن نشستن پویا به شوخی گفت : خوب دادش عروس چه تصمیماتی گرفتی برامون
کیهان لبخندی زد وگفت : هر چی مستانه خودش بگه
مستانه: من چی بگم اخه
کیهان : خودت چقدر مایه می زاری پویا جان
پویا لبخند زد وگفت : دیگه خودم می دونم چیکار کنم برای جشنم هر چی مامان بانو ومادر جون بگن
مامان : مهم نظر خودتونه
کیهان لبخندی زد وگفت : پس واسه آخر ماه یه جشن بگیرین الانم کارتون رو انجام بدین
پویا : دیگه عقد وعروسی منظورته
کیهان : اره
مامان پویا لبخندی زد وگفت : پس شیرینی بخوریم
بلند شدم وشیرینی رو تقسیم کردم جلو کیهان گرفتم لبخندی زد وگفت : من شیرینی نمی خورم
- باید بخوری
خندید ویه دونه شیرینی برداشت وگفت : خیلی مظلومم چرا زور میگی
بهش لبخند زدم
یه ربع بعدش پویا ومادرش خداحافظی کردن ورفتن داشتم به مامان اینا کمک می کردم کیهان اومد تو آشپزخونه وگفت : با اجازتون من خانمم رو می برم
مستانه خندید ومامان لبخند زد دستمو گرفت ورفتیم بالا
کیهان : با کت دامن می دونی شبی چی شدی
نگاش کردم وگفتم : چی
کیهان : یه کارتونه هست چندتا پرنده ان انگری بردز
- خوب
کیهان : شبیه اون پرنده سفیده ای
نگاش کردم خندید وفرار کرد رفتم تو اتاقم وداشتم لباس عوض می کردم در باز شد واومد داخل
- در بزن
ابرو بالا انداخت وگفت : بلد نیستم کلا انگشتام دردمی کنن
بهش اخم کردم وگفتم : حالا من انگری بردزم
کیهان : اره تپلی وخشن
اومد کنارم وایساد وگفت : چته انقدر خش....
بازوهام رو گرفت واخم کرد
- بازوهات چشه
بازوهامو نگاه کردم یکم کبود بود
- فکر کنم کار خودت باشه
تو چشام نگاه کرد وگفت : من خشن نیستم یادمم نمیاد بازوهات رو گرفته باشم .نمی خوای بگی
- چیزی نیست یادم نمیاد
کیهان: باشه
رهام کرد ورفت بیرون نشستم لبه ای تخت نشستم نکنه فکر بدی درموردم بکنه
ماه وش:
مستانه و پویا داشتن حرف می زدن کیهان خم شد تو گوشم گفت : انقدر کنجکاوی بدونی چی میگن
- نه دارم نگاه می کنم ببینم بهم میان
کیهان : الان من بهت میام
- اعتماد به سقفت بهم میاد
خندید وگفت : یعنی چی زشتم
- خیلی
ابروهاش پرید بالا خندیدم تو گوشم گفت : بخند عزیزم دارم برات
- چی ؟!
لبخند زد
مامان پویا رو به کیهان گفت: امروز احساس می کنم دیدمت کیهان جان
- آره رفتم خونه یه دوست قدیمی
بعد سرشو انداخت پایین پویا ومستانه اومدن نشستن پویا به شوخی گفت : خوب دادش عروس چه تصمیماتی گرفتی برامون
کیهان لبخندی زد وگفت : هر چی مستانه خودش بگه
مستانه: من چی بگم اخه
کیهان : خودت چقدر مایه می زاری پویا جان
پویا لبخند زد وگفت : دیگه خودم می دونم چیکار کنم برای جشنم هر چی مامان بانو ومادر جون بگن
مامان : مهم نظر خودتونه
کیهان لبخندی زد وگفت : پس واسه آخر ماه یه جشن بگیرین الانم کارتون رو انجام بدین
پویا : دیگه عقد وعروسی منظورته
کیهان : اره
مامان پویا لبخندی زد وگفت : پس شیرینی بخوریم
بلند شدم وشیرینی رو تقسیم کردم جلو کیهان گرفتم لبخندی زد وگفت : من شیرینی نمی خورم
- باید بخوری
خندید ویه دونه شیرینی برداشت وگفت : خیلی مظلومم چرا زور میگی
بهش لبخند زدم
یه ربع بعدش پویا ومادرش خداحافظی کردن ورفتن داشتم به مامان اینا کمک می کردم کیهان اومد تو آشپزخونه وگفت : با اجازتون من خانمم رو می برم
مستانه خندید ومامان لبخند زد دستمو گرفت ورفتیم بالا
کیهان : با کت دامن می دونی شبی چی شدی
نگاش کردم وگفتم : چی
کیهان : یه کارتونه هست چندتا پرنده ان انگری بردز
- خوب
کیهان : شبیه اون پرنده سفیده ای
نگاش کردم خندید وفرار کرد رفتم تو اتاقم وداشتم لباس عوض می کردم در باز شد واومد داخل
- در بزن
ابرو بالا انداخت وگفت : بلد نیستم کلا انگشتام دردمی کنن
بهش اخم کردم وگفتم : حالا من انگری بردزم
کیهان : اره تپلی وخشن
اومد کنارم وایساد وگفت : چته انقدر خش....
بازوهام رو گرفت واخم کرد
- بازوهات چشه
بازوهامو نگاه کردم یکم کبود بود
- فکر کنم کار خودت باشه
تو چشام نگاه کرد وگفت : من خشن نیستم یادمم نمیاد بازوهات رو گرفته باشم .نمی خوای بگی
- چیزی نیست یادم نمیاد
کیهان: باشه
رهام کرد ورفت بیرون نشستم لبه ای تخت نشستم نکنه فکر بدی درموردم بکنه
۴۴.۷k
۲۵ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.