Part⁹
Part⁹
ا.ت ویو:
خون به مغزم رسید و بلاخره پرسیدم
ا.ت:راستی توی چه سالی هستیم؟
:اممم 1964
با حرفش تو فکر رفتم که به خودم اومدم و گفتم
ا.ت:من...من..الان چند سال به گذشته برگشتم؟من توی یه قرن دیگه بودم این امکان نداره
دختره خندش با تعجب من قطع شد و با گیجی بهم نگاه کرد
:حالت خوبه؟
ا.ت:نه اصلا حالم خوب نیست
سرم داره گیج میره
سردم داشت گیج میرفت زمین دور سرم میچرخید که یهو چشمام سیاهی رفت و افتادم زمین و صدای جیغ دختره رو شنیدم....
با برخورد نور خورشید به صورتم چشمام رو باز کردم همه جا برام تار بود چشمام رو روی هم فشار دادم تا واضح تر ببینم نگاه اطرافم کردم توی یه اتاق با دکور سفید و بژ(همون رنگ کِرم) بودم با گیجی به اتاق نگاه میکردم که چجوری سر ازاینجا دراوردم که با یاداوری دیروز متوجه شدم به گذشته سفر کردم
با سردرد خفیف و ضعف شدید از روی تخت بلند شدم و سمت در رفتم و قبل از اینکه بازش کنم یه نفر دیگه در رو باز کرد، با باز شدن در و نمایان شدن چهره دختره که دیشب دیدمش روبرو شدم با خنده وارد اتاق شد و گفت
:ببین کی بلاخره بیدار شده
لبخند بی جونی بهش زدم که گفت
:برو صورتت رو اب بزن بریم برای صبحونه
داشت از اتاق خارج میشد انگار یه چیزی یادش اومده باشه سریع برگشت و بهم گفت
:توالت داخل اتاقه
و با دستش دری رو نشون داد ازش تشکر کردم و سمت اون دری که بهم گفت رفتم و صورتمو اب زدم از توی اینه روبروم نگاهی به خودم کردم صورتم بی جون شده بود از توالت بیرون اومدم سمت کیفم رفتم که پایین تخت بود روی تخت نشستم و کیفم رو برداشتم از داخلش چند تا لوازم ارایش بیرون اوردم از روی تخت بلند شدم و سمت میز بزرگی که کنار تخت بود رفتم و با چیزایی که داشتم به صورتم یکم جون بخشیدم تا بیروح نباشه با شونه کوچیکی که همیشه داخل کیفم بود موهامو مرتب کردم و با گیره مو(همون کیلیپس) موهامو بالا جمع کردم و بستم وسایلم رو داخل کیفم گذاشتم و از اتاق بیرون رفتم با چشمام دنبال پله ها گشتم و به سمت پله ها رفتم ، به پله اخر رسیدم که همون دختره رو دیدم که با خنده به سمتم میومد نزدیکم که شد دستمو گرفت گفت
:بیا بریم برای صبحونه
دستمو کشید همراهش رفتم رفت به سمت سالن غذا خوری من تمام قسمت های این طبقه رو میدونستم چون قبلش با مین جی کل این طبقه رو گشته بودیم، با یاد اروی اینکه مینجی پیشم نیست خیلی ناراحت شدم
در بزرگی باز شد و ما وارد سالن غذاخوری شدیم با دیدن ادم هایی که نمیشناختمشون یکم معذب شدم ولی با اعتماد به نفس همراه دختره که هنوز اسمش رو نمیدونم روی دوتا از صندلی ها نشستیم یکی از اون افراد که زن بود گفت:....
ادامه دارد
ا.ت ویو:
خون به مغزم رسید و بلاخره پرسیدم
ا.ت:راستی توی چه سالی هستیم؟
:اممم 1964
با حرفش تو فکر رفتم که به خودم اومدم و گفتم
ا.ت:من...من..الان چند سال به گذشته برگشتم؟من توی یه قرن دیگه بودم این امکان نداره
دختره خندش با تعجب من قطع شد و با گیجی بهم نگاه کرد
:حالت خوبه؟
ا.ت:نه اصلا حالم خوب نیست
سرم داره گیج میره
سردم داشت گیج میرفت زمین دور سرم میچرخید که یهو چشمام سیاهی رفت و افتادم زمین و صدای جیغ دختره رو شنیدم....
با برخورد نور خورشید به صورتم چشمام رو باز کردم همه جا برام تار بود چشمام رو روی هم فشار دادم تا واضح تر ببینم نگاه اطرافم کردم توی یه اتاق با دکور سفید و بژ(همون رنگ کِرم) بودم با گیجی به اتاق نگاه میکردم که چجوری سر ازاینجا دراوردم که با یاداوری دیروز متوجه شدم به گذشته سفر کردم
با سردرد خفیف و ضعف شدید از روی تخت بلند شدم و سمت در رفتم و قبل از اینکه بازش کنم یه نفر دیگه در رو باز کرد، با باز شدن در و نمایان شدن چهره دختره که دیشب دیدمش روبرو شدم با خنده وارد اتاق شد و گفت
:ببین کی بلاخره بیدار شده
لبخند بی جونی بهش زدم که گفت
:برو صورتت رو اب بزن بریم برای صبحونه
داشت از اتاق خارج میشد انگار یه چیزی یادش اومده باشه سریع برگشت و بهم گفت
:توالت داخل اتاقه
و با دستش دری رو نشون داد ازش تشکر کردم و سمت اون دری که بهم گفت رفتم و صورتمو اب زدم از توی اینه روبروم نگاهی به خودم کردم صورتم بی جون شده بود از توالت بیرون اومدم سمت کیفم رفتم که پایین تخت بود روی تخت نشستم و کیفم رو برداشتم از داخلش چند تا لوازم ارایش بیرون اوردم از روی تخت بلند شدم و سمت میز بزرگی که کنار تخت بود رفتم و با چیزایی که داشتم به صورتم یکم جون بخشیدم تا بیروح نباشه با شونه کوچیکی که همیشه داخل کیفم بود موهامو مرتب کردم و با گیره مو(همون کیلیپس) موهامو بالا جمع کردم و بستم وسایلم رو داخل کیفم گذاشتم و از اتاق بیرون رفتم با چشمام دنبال پله ها گشتم و به سمت پله ها رفتم ، به پله اخر رسیدم که همون دختره رو دیدم که با خنده به سمتم میومد نزدیکم که شد دستمو گرفت گفت
:بیا بریم برای صبحونه
دستمو کشید همراهش رفتم رفت به سمت سالن غذا خوری من تمام قسمت های این طبقه رو میدونستم چون قبلش با مین جی کل این طبقه رو گشته بودیم، با یاد اروی اینکه مینجی پیشم نیست خیلی ناراحت شدم
در بزرگی باز شد و ما وارد سالن غذاخوری شدیم با دیدن ادم هایی که نمیشناختمشون یکم معذب شدم ولی با اعتماد به نفس همراه دختره که هنوز اسمش رو نمیدونم روی دوتا از صندلی ها نشستیم یکی از اون افراد که زن بود گفت:....
ادامه دارد
۵۳۰
۲۹ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.