𝗣𝗮𝗿𝘁⁶³
𝗣𝗮𝗿𝘁⁶³
𝗙𝗮𝗸𝗲 𝗻𝗮𝗺𝗲: 𝗬𝗮𝘀
𝘀𝗲𝗰𝗼𝗻𝗱 𝗰𝗵𝗮𝗽𝘁𝗲𝗿
علیرغم مخالفتِ من، بهش زنگ زد و کمی بعد جونگ کوک اومد دنبالم.
با سکوت منو رسوند به فرودگاه و هیچی نگفت...
هر چیزی بود اون شب تو ماشین گفتنی هاش رو گوش داده بودم و فکر نمیکنم حرفی برای گفتن باقی مونده باشه...
فقط پاکت بلیط رو که روی پاهام گذاشت با تعجب بهش نگاه کردم.
دو پاکت بودن...
نگاهشون که کردم دیدم برای رفت و برگشتم بلیط تهیه کرده...
حتما دستور همونی بود و من بخاطر هزینه زیادی که براشون پرداخت کرده بود، شرمنده شدم.
به فرودگاه که رسیدیم خودش ساک هارو از توی ماشین درآورد و کنارم حمل شون کرد...
.
.
کمی استرس داشتم و جونگ کوک اينو فهمید....چون وقتی میخواستم ازش جدا بشم،آروم گفت:
جونگ کوک: تاحالا با هواپیما سفر نکردی؟
روم نمیشد به صورتش نگاه کنم، زیر لب زمزمه کردم:
ا/ت: نه، فقط با قطار اومدم.
جونگ کوک: میترسی؟
فاصله مون زیاد نبود باهم...
میشه گفت تنها به اندازه دو وجب.
از این نزدیکی که توی چشماش نگاه کردم تنم به آنی گُر گرفت.
حرف های اون روزش توی ماشین و نگاهش و دعواش با تهیونگ و رگی که از روی غیرتش باد کرده بود، همه با دیدنِ چشماش دوباره مقابل نگاهم قد کشیدن.
لبخند ریزی زد و گفت:
جونگ کوک: نترس، با پرواز سفرت راحت تر و سریع تره.
سرم رو به آرومی تکون دادم.
ساک هام رو کنارم گذاشت.
پروازم رو که اعلام کردن، دست از نگاه کردن برداشتم.
ساکم رو برداشتم که گفت:
جونگ کوک: با نامجون هماهنگ کردم اونجا میاد دنبالت.
زل زدم بهش...
با داداشم هماهنگ کرده بود!
لحنش آروم و دوستانه تر شد:
جونگ کوک: سفرت بیخطر، مراقب خودت باش.
لبخندی زدم...
از اینکه قرار بود چند روزی دور از این شهر و خونه ی همونی و آدماش باشم حس و حالم بهتر شده بود.
پاهام که به طرف پله ها حرکت کردن،میلرزیدن...
من تا حالا با هواپیما سفر نکرده بودم، این اولین بارم بود و ترسم غیرارادی بود.
صداش رو از پشت سرم شنیدم و برگشتم به طرفش.
جونگ کوک: رسیدی به همونی زنگ بزن ،خیالمون راحت شه.
دستم رو روی هوا به معنای خداحافظی تکون دادم و بغضم رو از نگاهش پنهون کردم.
اون از نگرانی های همونی میگفت و من به فرارم از این شهر و آدماش فکر میکردم.
َ☆☆☆
•پارت شصت و سوم•
•یاس•
شرایط:۳۵لایک
فالو کردن نویسنده:)
𝗙𝗮𝗸𝗲 𝗻𝗮𝗺𝗲: 𝗬𝗮𝘀
𝘀𝗲𝗰𝗼𝗻𝗱 𝗰𝗵𝗮𝗽𝘁𝗲𝗿
علیرغم مخالفتِ من، بهش زنگ زد و کمی بعد جونگ کوک اومد دنبالم.
با سکوت منو رسوند به فرودگاه و هیچی نگفت...
هر چیزی بود اون شب تو ماشین گفتنی هاش رو گوش داده بودم و فکر نمیکنم حرفی برای گفتن باقی مونده باشه...
فقط پاکت بلیط رو که روی پاهام گذاشت با تعجب بهش نگاه کردم.
دو پاکت بودن...
نگاهشون که کردم دیدم برای رفت و برگشتم بلیط تهیه کرده...
حتما دستور همونی بود و من بخاطر هزینه زیادی که براشون پرداخت کرده بود، شرمنده شدم.
به فرودگاه که رسیدیم خودش ساک هارو از توی ماشین درآورد و کنارم حمل شون کرد...
.
.
کمی استرس داشتم و جونگ کوک اينو فهمید....چون وقتی میخواستم ازش جدا بشم،آروم گفت:
جونگ کوک: تاحالا با هواپیما سفر نکردی؟
روم نمیشد به صورتش نگاه کنم، زیر لب زمزمه کردم:
ا/ت: نه، فقط با قطار اومدم.
جونگ کوک: میترسی؟
فاصله مون زیاد نبود باهم...
میشه گفت تنها به اندازه دو وجب.
از این نزدیکی که توی چشماش نگاه کردم تنم به آنی گُر گرفت.
حرف های اون روزش توی ماشین و نگاهش و دعواش با تهیونگ و رگی که از روی غیرتش باد کرده بود، همه با دیدنِ چشماش دوباره مقابل نگاهم قد کشیدن.
لبخند ریزی زد و گفت:
جونگ کوک: نترس، با پرواز سفرت راحت تر و سریع تره.
سرم رو به آرومی تکون دادم.
ساک هام رو کنارم گذاشت.
پروازم رو که اعلام کردن، دست از نگاه کردن برداشتم.
ساکم رو برداشتم که گفت:
جونگ کوک: با نامجون هماهنگ کردم اونجا میاد دنبالت.
زل زدم بهش...
با داداشم هماهنگ کرده بود!
لحنش آروم و دوستانه تر شد:
جونگ کوک: سفرت بیخطر، مراقب خودت باش.
لبخندی زدم...
از اینکه قرار بود چند روزی دور از این شهر و خونه ی همونی و آدماش باشم حس و حالم بهتر شده بود.
پاهام که به طرف پله ها حرکت کردن،میلرزیدن...
من تا حالا با هواپیما سفر نکرده بودم، این اولین بارم بود و ترسم غیرارادی بود.
صداش رو از پشت سرم شنیدم و برگشتم به طرفش.
جونگ کوک: رسیدی به همونی زنگ بزن ،خیالمون راحت شه.
دستم رو روی هوا به معنای خداحافظی تکون دادم و بغضم رو از نگاهش پنهون کردم.
اون از نگرانی های همونی میگفت و من به فرارم از این شهر و آدماش فکر میکردم.
َ☆☆☆
•پارت شصت و سوم•
•یاس•
شرایط:۳۵لایک
فالو کردن نویسنده:)
۶.۷k
۱۵ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.