trap
سرشو تکون داد.
ـ بله.
تهیونگ با بیحوصلگی گفت:
ـ حاال برو خونهتون .
کوکی سرشو باال برد و به تهیونگ نگاه کرد.
ـ تهیونگی هیونگ...
تهیونگ به پایین نگاه کرد.
ـ چیه؟
ـ میشه یه لحظه تهیونگی هیونگ بیاد پایین؟
پوفی کشید و روی زانوهاش نشست.
ـ چی میخوای؟
ـ ممنون که امروز با کوکی بازی کردی
بعد از تموم شدن حرفش لباشو غنچه کرد و روی لبای تهیونگ گذاشت.
تهیونگ شوکه شده سرجاش خشک شد. نامجون هم وضعیتی بهتر از
تهیونگ نداشت. سریع لباشو برداشت و سمت خونهشون دوید. تهیونگ
لباشو لمس کرد و به کوکی خیره شد.
ـ بای بای تهیونگی هیونگ... بای بای نامجون هیونگ.
بعد از تکون دادن دستش همراه با کل بدنش، در خونهشونو باز کرد و
رفت داخل. نامجون به تهیونگ نگاه کرد.
ـ هیونگ...
تهیونگ همینطور که لبهاشو لمس میکرد، نگاه خیرهاش به در خونه
خشک شده بود.
ـ اولین بوسهی منو یه بچه پنج ساله دزدید...
ـ یاااا... چطور میتونی اونو بوسه حساب کنی؟ اون حتی نوک زدن هم
نبود. پاشو بریم خونه. من گرسنمه.
نامجون به سمت خیابون حرکت کرد. بعد چند لحظه تهیونگ هم با
لبخندی که رو لباش بود، دنبالش راه افتاد. زیر لب با خودش زمزمه کرد:
ـ کوکی... پسربچه بامزه...
.
.
.
.
........................................................................
خب خب اینم از چپتر ۱ بازم میگم اینو من ننوشتم ولی اگه حمایت کنین خوشحال و ممنون میشم
ـ بله.
تهیونگ با بیحوصلگی گفت:
ـ حاال برو خونهتون .
کوکی سرشو باال برد و به تهیونگ نگاه کرد.
ـ تهیونگی هیونگ...
تهیونگ به پایین نگاه کرد.
ـ چیه؟
ـ میشه یه لحظه تهیونگی هیونگ بیاد پایین؟
پوفی کشید و روی زانوهاش نشست.
ـ چی میخوای؟
ـ ممنون که امروز با کوکی بازی کردی
بعد از تموم شدن حرفش لباشو غنچه کرد و روی لبای تهیونگ گذاشت.
تهیونگ شوکه شده سرجاش خشک شد. نامجون هم وضعیتی بهتر از
تهیونگ نداشت. سریع لباشو برداشت و سمت خونهشون دوید. تهیونگ
لباشو لمس کرد و به کوکی خیره شد.
ـ بای بای تهیونگی هیونگ... بای بای نامجون هیونگ.
بعد از تکون دادن دستش همراه با کل بدنش، در خونهشونو باز کرد و
رفت داخل. نامجون به تهیونگ نگاه کرد.
ـ هیونگ...
تهیونگ همینطور که لبهاشو لمس میکرد، نگاه خیرهاش به در خونه
خشک شده بود.
ـ اولین بوسهی منو یه بچه پنج ساله دزدید...
ـ یاااا... چطور میتونی اونو بوسه حساب کنی؟ اون حتی نوک زدن هم
نبود. پاشو بریم خونه. من گرسنمه.
نامجون به سمت خیابون حرکت کرد. بعد چند لحظه تهیونگ هم با
لبخندی که رو لباش بود، دنبالش راه افتاد. زیر لب با خودش زمزمه کرد:
ـ کوکی... پسربچه بامزه...
.
.
.
.
........................................................................
خب خب اینم از چپتر ۱ بازم میگم اینو من ننوشتم ولی اگه حمایت کنین خوشحال و ممنون میشم
۴.۶k
۳۰ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.