p33🩸
نشته بود روی شن ها توی اون تاریکی داشت دریا رو نگاه میکرد .... رفتم سمتش ...
جسیکا : وای پسر تو اینجا چیکار میکنی ....
جونگ کوک : ای وای .... ومدی تو .... بیا .. بیا بشین و به ایییین دریا زیبا نگاه کن ....
جسیکا : اخه این موقع شب پاشو بیریم خونه ....
دستمو کشید و من ناخودآگاه نشستم ....
جونگ کوک : حرف گوش کن ....
جسیکا : جونگ چقدر مگه خوردی ها ...
جونگ کوک : زیاد ....
جسیکا : معلومه .... باز برای چی ....
جونگ کوک سرشو روی شونم گذاشت ...
جونگ کوک : جسی تو جای خواهرمی .... تو میتونی درکم کنی ...
وقتی میگفت خوهرمی قلبم از جاش کنده میشد ...
منم دستمو گذاشتم روی گونش ....
جسیکا : خو بگو ببینم ....
جونگ کوک : یومی .... یومی ومده سئول .... و جای لیا ومده شرکت اون جای لیا هستش .... من دیگه نمیخام برم شرکت ....
از حرف جونگ کوک خیلی تعجب کردم اخه یومی دو ساله که از جونگ کوک جدا شده و چرا باید جای لیا باشه ...
جونگ کوک : من فراموشش کرده بودم ولی اون دوباره ومد ... میشه بهش بگی که نیاد پیشم .... نمیخام ببینمش .... تو بهش میگی ....
جسیکا : اره اره میگم الان پاشو بیا بریم خونه باشه .... پاشو ....
دستشو گرفتم حتی نمیتونست درست ره بره ... واسه همین یا دستشو دو گردم گرفتم .... وای خدا چقدر سنگینه این ... وای خدا .... به زور بردمش توی ماشین ....
سوارش کردم و درو بستم ... رفتم نشستم توی ماشین ... نفس عمیقی کشیدم .... اووووووف ...
و به سمت عمارت حرکت کردم ... وقتی رسیدیم به یکی از بادیگارد ها گفتم بیاد کمک کنه که ببریمش توی اتاقش ... بادیگارد دستشو گرفت و بردش .... جونگ کوک خودشو پرد کرد روی تخت ....
جسیکا : برو دوش بگیر از این حال در بیا ...
جونگ کوک : صبح ... بشه میرم ....
جسیکا : حداقل کفش هاتو در بیار ....
جونگ کوک : باش......
خوابش برد....
رفتم کفش هاشو در آوردم و روش یه ملاف انداختم ...
جسیکا : ای ای .... اخه دخترا حق دارند که خودشونو دیونه کردند برات ....
جونگ کوک : میدونم .... ( آروم )
جسیکا : تو بیداری ....
جونگ کوک : نه ...
خندیدم ...
جسیکا : باشه باشه بخواب شب خوش ....
از اتاقش رفتم بیرون و رفتم پایین دست گیره در اتاقمو باز کردم رفتم داخل و بستنش لباس هامو عوض کردم خودمو ولو کردم روی تخت و به سقف خیره شدم .....
جسیکا : اوف چه شبی بود .... اون پسر پرو باش به من میخاد رانندگی یاد بده ..... ولش بابا بخوابم که فردا باید دو یون رو پیدا کنم .....
همین که صورتمو اون ور کردم خوابم برد ...... ~~~
جسیکا : وای پسر تو اینجا چیکار میکنی ....
جونگ کوک : ای وای .... ومدی تو .... بیا .. بیا بشین و به ایییین دریا زیبا نگاه کن ....
جسیکا : اخه این موقع شب پاشو بیریم خونه ....
دستمو کشید و من ناخودآگاه نشستم ....
جونگ کوک : حرف گوش کن ....
جسیکا : جونگ چقدر مگه خوردی ها ...
جونگ کوک : زیاد ....
جسیکا : معلومه .... باز برای چی ....
جونگ کوک سرشو روی شونم گذاشت ...
جونگ کوک : جسی تو جای خواهرمی .... تو میتونی درکم کنی ...
وقتی میگفت خوهرمی قلبم از جاش کنده میشد ...
منم دستمو گذاشتم روی گونش ....
جسیکا : خو بگو ببینم ....
جونگ کوک : یومی .... یومی ومده سئول .... و جای لیا ومده شرکت اون جای لیا هستش .... من دیگه نمیخام برم شرکت ....
از حرف جونگ کوک خیلی تعجب کردم اخه یومی دو ساله که از جونگ کوک جدا شده و چرا باید جای لیا باشه ...
جونگ کوک : من فراموشش کرده بودم ولی اون دوباره ومد ... میشه بهش بگی که نیاد پیشم .... نمیخام ببینمش .... تو بهش میگی ....
جسیکا : اره اره میگم الان پاشو بیا بریم خونه باشه .... پاشو ....
دستشو گرفتم حتی نمیتونست درست ره بره ... واسه همین یا دستشو دو گردم گرفتم .... وای خدا چقدر سنگینه این ... وای خدا .... به زور بردمش توی ماشین ....
سوارش کردم و درو بستم ... رفتم نشستم توی ماشین ... نفس عمیقی کشیدم .... اووووووف ...
و به سمت عمارت حرکت کردم ... وقتی رسیدیم به یکی از بادیگارد ها گفتم بیاد کمک کنه که ببریمش توی اتاقش ... بادیگارد دستشو گرفت و بردش .... جونگ کوک خودشو پرد کرد روی تخت ....
جسیکا : برو دوش بگیر از این حال در بیا ...
جونگ کوک : صبح ... بشه میرم ....
جسیکا : حداقل کفش هاتو در بیار ....
جونگ کوک : باش......
خوابش برد....
رفتم کفش هاشو در آوردم و روش یه ملاف انداختم ...
جسیکا : ای ای .... اخه دخترا حق دارند که خودشونو دیونه کردند برات ....
جونگ کوک : میدونم .... ( آروم )
جسیکا : تو بیداری ....
جونگ کوک : نه ...
خندیدم ...
جسیکا : باشه باشه بخواب شب خوش ....
از اتاقش رفتم بیرون و رفتم پایین دست گیره در اتاقمو باز کردم رفتم داخل و بستنش لباس هامو عوض کردم خودمو ولو کردم روی تخت و به سقف خیره شدم .....
جسیکا : اوف چه شبی بود .... اون پسر پرو باش به من میخاد رانندگی یاد بده ..... ولش بابا بخوابم که فردا باید دو یون رو پیدا کنم .....
همین که صورتمو اون ور کردم خوابم برد ...... ~~~
۶.۷k
۲۰ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.