pawn/پارت ۱۷۹
یک هفته بعد...
توی این یک هفته تهیونگ بارها با ا/ت در مورد زمین صحبت کرد...
اما ا/ت قبول نمیکرد...
تهیونگ هرگز بداخلاقی نکرد... با ملایمت و مهربونی کلامش اینو ازش میخواست... اما
ا/ت هر بار رد میکرد...
از طرف جونگی تحت فشار قرار میگرفت حتی باهاش تا مشاجره رفت... اما هرگز ا/ت رو مجبور نکرد...
بعد از شام توی پذیرایی نشسته بودن...
ا/ت سرش توی لپ تاپش بود... یوجین هم کنارش نشسته بود و با اسباب بازیش بازی میکرد...
تهیونگ به صفحه گوشیش نگاه میکرد... از جونگی پیام دریافت کرد
جونگی: کیم تهیونگ؟ چیکار کردی؟...
تهیونگ سرشو بالا کرد و به ا/ت نگاهی انداخت... و بعد در جواب جونگی نوشت:
هیچی!...
گوشیشو کنار گذاشت و یوجین رو صدا زد...
تهیونگ: یوجینا؟.. بیا اینجا عزیزم...
یوجین از مبل پایین پرید و سمت تهیونگ دوید...
تهیونگ بغلش کرد و روی رون پاش نشوندش...
تهیونگ: خب... پرنسس من... بگو ببینم... امروز توی مهدکودک چیکار کردی؟
یوجین: بازی کردیم... ولی مینجی گربه خریده... منم گربه میخوام... چرا برام نمیخری؟
تهیونگ: من نمیدونستم انقد دوس داری... باشه... فردا برات میخرم
یوجین: هوراااا.... بابایی عاشقتم...
تهیونگ بوسیدش...
ا/ت: یوجینا... دیگه وقت خوابه... باید بخوابی
یوجین: یکم دیگه بیدار بمونم؟
ا/ت: نه دخترم... تو باید زود بخوابی تا زود بزرگ شی
یوجین: باشه مامی...
ا/ت پاشد و یوجین رو سمت اتاقش برد... لپ تاپ ا/ت روشن بود...
با رفتن اونا تهیونگ هم پاشد تا به آشپزخونه بره و برای خودش نوشیدنی بیاره... وقتی داشت رد میشد چشمش به صفحه لپ تاپ افتاد که پشت سر هم پیام روش ظاهر میشد...
نگاهی به اطرافش انداخت تا مطمئن بشه
ا/ت نمیاد... خم شد و
پیامش رو باز کرد...
پیامها از طرف کارولین بود...
تند و تند پشت هم پیام میومد...
کارولین: آهای ا/ت...
کجا رفتی؟
داشتی میگفتی!
بگو ببینم
حرفتو در مورد تهیونگ کامل کن...
تهیونگ با دیدن پیامها کمی بالاتر رفت و بقیشونم خوند...
گوشه ی لبش کشیده شد... شیطنتش گل کرد... دستاشو سمت کیبورد لپ تاپ برد... و در جواب کارولین تایپ کرد: خیلی دوسش دارم!....
ا/ت سررسید...
از دور که چشمش به تهیونگ افتاد گفت:
چیکار میکنی؟...
تهیونگ نگاهی بهش انداخت و خودشو عقب کشید...
تهیونگ: هیچی... لپ تاپت روشنه...
و بعد به سمت آشپزخونه رفت...
ا/ت اومد و برای اینکه متوجه بشه تهیونگ آیا کاری کرده یا نه جلوی لپ تاپش نشست و پیامایی که میومد رو باز کرد...
کارولین:
تو که انقد دوسش داری پس این مسخره بازیا و لجبازیا چیه...
ا/ت با دیدن این جمله شوک شد... پیام ها رو با عجله پایین کشید و متوجه شد تهیونگ جواب کارولین رو داده...
**********************
تهیونگ برای خودش یه دمنوش دم کرده بود... توی ماگش ریخته بود و داشت آروم آروم ازش میخورد...
ا/ت با عصبانیت سراغش اومد... روبروی تهیونگ ایستاد و دست به کمر زد...
تهیونگ به کابینت تکیه داده بود و ریلکس به ا/ت نگاه میکرد...
ا/ت: تو به لپ تاپ من دست زدی؟
تهیونگ: آره عزیزم
ا/ت: به چه حقی این کارو کردی؟
تهیونگ: خب کارولین منتظر بود... درست نبود جوابشو ندیم...
ا/ت چشماشو روی هم فشار داد و نفسشو کلافه آزاد کرد... دستشو بالا آورد و گفت: خیلی کارت زشت بود... اصلا کار درستی نکردی!...
تهیونگ آخرین قلپ از نوشیدنیشو خورد و ماگشو روی کابینت گذاشت... دستای ا/ت رو گرفت... و جاشو باهاش عوض کرد... پشت
ا/ت رو به کابینت زد... ا/ت هم همچنان با نگاه غضبناکش به تهیونگ نگاه میکرد...
تهیونگ دستاشو دو طرف ا/ت گذاشت و کمی روی صورتش خم شد...
تهیونگ: ا/ت... لجبازی بسه... سر این موضوع زمین با من کنار بیا
ا/ت: امکان نداره!.. زمینو نمیدم بهت!
تهیونگ: برات یه زمین دیگه میخرم... هر متراژی... هر کجای شهر...
من ضرر میکنم اگر باهام کنار نیای
ا/ت: نمیخوام!... زمینی که بهم به ارث رسیده رو میخوام... اون چند نسل مال خانواده ی ما بوده... برام از هر زمینی باارزش تره
تهیونگ: این حرف آخرته؟
ا/ت: آره...
توی این یک هفته تهیونگ بارها با ا/ت در مورد زمین صحبت کرد...
اما ا/ت قبول نمیکرد...
تهیونگ هرگز بداخلاقی نکرد... با ملایمت و مهربونی کلامش اینو ازش میخواست... اما
ا/ت هر بار رد میکرد...
از طرف جونگی تحت فشار قرار میگرفت حتی باهاش تا مشاجره رفت... اما هرگز ا/ت رو مجبور نکرد...
بعد از شام توی پذیرایی نشسته بودن...
ا/ت سرش توی لپ تاپش بود... یوجین هم کنارش نشسته بود و با اسباب بازیش بازی میکرد...
تهیونگ به صفحه گوشیش نگاه میکرد... از جونگی پیام دریافت کرد
جونگی: کیم تهیونگ؟ چیکار کردی؟...
تهیونگ سرشو بالا کرد و به ا/ت نگاهی انداخت... و بعد در جواب جونگی نوشت:
هیچی!...
گوشیشو کنار گذاشت و یوجین رو صدا زد...
تهیونگ: یوجینا؟.. بیا اینجا عزیزم...
یوجین از مبل پایین پرید و سمت تهیونگ دوید...
تهیونگ بغلش کرد و روی رون پاش نشوندش...
تهیونگ: خب... پرنسس من... بگو ببینم... امروز توی مهدکودک چیکار کردی؟
یوجین: بازی کردیم... ولی مینجی گربه خریده... منم گربه میخوام... چرا برام نمیخری؟
تهیونگ: من نمیدونستم انقد دوس داری... باشه... فردا برات میخرم
یوجین: هوراااا.... بابایی عاشقتم...
تهیونگ بوسیدش...
ا/ت: یوجینا... دیگه وقت خوابه... باید بخوابی
یوجین: یکم دیگه بیدار بمونم؟
ا/ت: نه دخترم... تو باید زود بخوابی تا زود بزرگ شی
یوجین: باشه مامی...
ا/ت پاشد و یوجین رو سمت اتاقش برد... لپ تاپ ا/ت روشن بود...
با رفتن اونا تهیونگ هم پاشد تا به آشپزخونه بره و برای خودش نوشیدنی بیاره... وقتی داشت رد میشد چشمش به صفحه لپ تاپ افتاد که پشت سر هم پیام روش ظاهر میشد...
نگاهی به اطرافش انداخت تا مطمئن بشه
ا/ت نمیاد... خم شد و
پیامش رو باز کرد...
پیامها از طرف کارولین بود...
تند و تند پشت هم پیام میومد...
کارولین: آهای ا/ت...
کجا رفتی؟
داشتی میگفتی!
بگو ببینم
حرفتو در مورد تهیونگ کامل کن...
تهیونگ با دیدن پیامها کمی بالاتر رفت و بقیشونم خوند...
گوشه ی لبش کشیده شد... شیطنتش گل کرد... دستاشو سمت کیبورد لپ تاپ برد... و در جواب کارولین تایپ کرد: خیلی دوسش دارم!....
ا/ت سررسید...
از دور که چشمش به تهیونگ افتاد گفت:
چیکار میکنی؟...
تهیونگ نگاهی بهش انداخت و خودشو عقب کشید...
تهیونگ: هیچی... لپ تاپت روشنه...
و بعد به سمت آشپزخونه رفت...
ا/ت اومد و برای اینکه متوجه بشه تهیونگ آیا کاری کرده یا نه جلوی لپ تاپش نشست و پیامایی که میومد رو باز کرد...
کارولین:
تو که انقد دوسش داری پس این مسخره بازیا و لجبازیا چیه...
ا/ت با دیدن این جمله شوک شد... پیام ها رو با عجله پایین کشید و متوجه شد تهیونگ جواب کارولین رو داده...
**********************
تهیونگ برای خودش یه دمنوش دم کرده بود... توی ماگش ریخته بود و داشت آروم آروم ازش میخورد...
ا/ت با عصبانیت سراغش اومد... روبروی تهیونگ ایستاد و دست به کمر زد...
تهیونگ به کابینت تکیه داده بود و ریلکس به ا/ت نگاه میکرد...
ا/ت: تو به لپ تاپ من دست زدی؟
تهیونگ: آره عزیزم
ا/ت: به چه حقی این کارو کردی؟
تهیونگ: خب کارولین منتظر بود... درست نبود جوابشو ندیم...
ا/ت چشماشو روی هم فشار داد و نفسشو کلافه آزاد کرد... دستشو بالا آورد و گفت: خیلی کارت زشت بود... اصلا کار درستی نکردی!...
تهیونگ آخرین قلپ از نوشیدنیشو خورد و ماگشو روی کابینت گذاشت... دستای ا/ت رو گرفت... و جاشو باهاش عوض کرد... پشت
ا/ت رو به کابینت زد... ا/ت هم همچنان با نگاه غضبناکش به تهیونگ نگاه میکرد...
تهیونگ دستاشو دو طرف ا/ت گذاشت و کمی روی صورتش خم شد...
تهیونگ: ا/ت... لجبازی بسه... سر این موضوع زمین با من کنار بیا
ا/ت: امکان نداره!.. زمینو نمیدم بهت!
تهیونگ: برات یه زمین دیگه میخرم... هر متراژی... هر کجای شهر...
من ضرر میکنم اگر باهام کنار نیای
ا/ت: نمیخوام!... زمینی که بهم به ارث رسیده رو میخوام... اون چند نسل مال خانواده ی ما بوده... برام از هر زمینی باارزش تره
تهیونگ: این حرف آخرته؟
ا/ت: آره...
۴۶.۲k
۰۹ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.