کافه پروکوپ فصل اول/پارت ۲۳
تهیونگ: نمیدونم دلیلت چیه که میخوای همچین کار احمقانه ای بکنی نمیخوامم بدونم فقط اینو بدون بدجور از چشمم افتادی از یه ارتفاع بلند؛ چون دوست داشتم سعی کردم نجاتت بدم که از چشمم نیفتی ولی تو حتی نخواستی خودتو نجات بدی...
از زبان ژانت: احساس بدی داشتم ولی دیگه کار از کار گذشته بود منم احساس کردم ماتیاس برام بهتره نمیتونستم تحمل کنم که تهیونگ دوستاشو همیشه تو زندگیش داشته باشه وگرنه تهیونگ عیب دیگه ای نداشت شایدم یه روزی دلتنگش بشم ولی دیگه راه برگشت نیست...
تهیونگ حرفاشو که زد از کنار ماتیاس به تندی گذشت و از خونه بیرون رفت...
ماتیاس پوزخندی زد و با خیال راحت غذاها رو برد تو آشپزخونه و از تو ظرفاش بیرون آورد و منو صدا زد و گفت: ژانت عزیزم بیا شام بخوریم حالا دیگه شام میچسبه...
من همون طور که تهیونگ رفت هنوز داشتم مسیر رفتنشو نگاه میکردم همونجا خشکم زده بود حتی نمیتونستم تشخیص بدم که چه حسی دارم فقط برای چند ثانیه حس کردم یه چیزیو از دست دادم و یه خلا بزرگ تو زندگیم بوجود آوردم بعدش اون احساس گم شد شاید هنوز تنم داغ بود...ولی اگه میخواستمش پس چطور راحت و مستقیم ردش کردم ؟ ... توی افکار خودم غرق بودم حتی چند قدمم جلو رفتم انگار که دلم میخواست برم دنبال تهیونگ ولی یه دفعه حس کردم یکی بازومو گرفت و کشید عقب دیدم ماتیاسه که گفت: چرا صدامو نمیشنوی؟
ژانت: چیزی گفتی ؟
ماتیاس : بیا بریم بشینیم الان حالت خوب میشه فعلا شوکه شدی عزیزم ...
منو سر میز نشوند و گفت غذا بخور...
تلاش کردم غذا بخورم و خودمو به اون راه بزنم تا یادم بره انگار که مغزم میخواست به قلبم حالی کنه که دیگه همه چی تموم شد دیگه اینی که رو به روت نشسته باهات میمونه اون دوست داره ولی هرچی بیشتر تلاش میکردم کمتر موفق میشدم....
از زبان جیمین: از رو تخت بلند شدم تشنم بود رفتم طرف آشپزخونه آب بخورم چراغای خونه خاموش بود بنظر میومد پسرا خوابیدن که دیدم صدای در اومد نگاه کردم دیدم تهیونگ اومد داخل از پشت سر صداش زدم و گفتم: تهیونگا از کجا میای ؟
تهیونگ برگشت نگاهی بهم انداخت و گفت: تو بیداری؟
جیمین: آره اومدم آب بخورم. نگفتی از کجا میای؟
تهیونگ: حالا دیگه شرایط منو تو یکیه
جیمین: یعنی چی؟
تهیونگ: یعنی منم طعم از دست دادنو چشیدم
جیمین: چه مزه ای بود؟
تهیونگ: تلخ بود خیلی تلخ تر از قهوه های فرانسوی
جیمین: پس فک کنم الان همو خوب بفهمیم و بتونیم یکم درد دل کنیم نه؟
پوزخند تلخی زدم و گفتم: اگه اینطوری نمیشدم باهام درد دل نمیکردی؟
جیمین: نه اینو نگفتم...من میتونم درد خودمو تحمل کنم ولی درد تو رو نه پس تا حرف نزنی و سبک نشی نمیزارم بخوابی...
از زبان تهیونگ: با جیمین رفتیم تو اتاق من و نشستیم با هم حرف بزنیم...
از زبان ژانت: احساس بدی داشتم ولی دیگه کار از کار گذشته بود منم احساس کردم ماتیاس برام بهتره نمیتونستم تحمل کنم که تهیونگ دوستاشو همیشه تو زندگیش داشته باشه وگرنه تهیونگ عیب دیگه ای نداشت شایدم یه روزی دلتنگش بشم ولی دیگه راه برگشت نیست...
تهیونگ حرفاشو که زد از کنار ماتیاس به تندی گذشت و از خونه بیرون رفت...
ماتیاس پوزخندی زد و با خیال راحت غذاها رو برد تو آشپزخونه و از تو ظرفاش بیرون آورد و منو صدا زد و گفت: ژانت عزیزم بیا شام بخوریم حالا دیگه شام میچسبه...
من همون طور که تهیونگ رفت هنوز داشتم مسیر رفتنشو نگاه میکردم همونجا خشکم زده بود حتی نمیتونستم تشخیص بدم که چه حسی دارم فقط برای چند ثانیه حس کردم یه چیزیو از دست دادم و یه خلا بزرگ تو زندگیم بوجود آوردم بعدش اون احساس گم شد شاید هنوز تنم داغ بود...ولی اگه میخواستمش پس چطور راحت و مستقیم ردش کردم ؟ ... توی افکار خودم غرق بودم حتی چند قدمم جلو رفتم انگار که دلم میخواست برم دنبال تهیونگ ولی یه دفعه حس کردم یکی بازومو گرفت و کشید عقب دیدم ماتیاسه که گفت: چرا صدامو نمیشنوی؟
ژانت: چیزی گفتی ؟
ماتیاس : بیا بریم بشینیم الان حالت خوب میشه فعلا شوکه شدی عزیزم ...
منو سر میز نشوند و گفت غذا بخور...
تلاش کردم غذا بخورم و خودمو به اون راه بزنم تا یادم بره انگار که مغزم میخواست به قلبم حالی کنه که دیگه همه چی تموم شد دیگه اینی که رو به روت نشسته باهات میمونه اون دوست داره ولی هرچی بیشتر تلاش میکردم کمتر موفق میشدم....
از زبان جیمین: از رو تخت بلند شدم تشنم بود رفتم طرف آشپزخونه آب بخورم چراغای خونه خاموش بود بنظر میومد پسرا خوابیدن که دیدم صدای در اومد نگاه کردم دیدم تهیونگ اومد داخل از پشت سر صداش زدم و گفتم: تهیونگا از کجا میای ؟
تهیونگ برگشت نگاهی بهم انداخت و گفت: تو بیداری؟
جیمین: آره اومدم آب بخورم. نگفتی از کجا میای؟
تهیونگ: حالا دیگه شرایط منو تو یکیه
جیمین: یعنی چی؟
تهیونگ: یعنی منم طعم از دست دادنو چشیدم
جیمین: چه مزه ای بود؟
تهیونگ: تلخ بود خیلی تلخ تر از قهوه های فرانسوی
جیمین: پس فک کنم الان همو خوب بفهمیم و بتونیم یکم درد دل کنیم نه؟
پوزخند تلخی زدم و گفتم: اگه اینطوری نمیشدم باهام درد دل نمیکردی؟
جیمین: نه اینو نگفتم...من میتونم درد خودمو تحمل کنم ولی درد تو رو نه پس تا حرف نزنی و سبک نشی نمیزارم بخوابی...
از زبان تهیونگ: با جیمین رفتیم تو اتاق من و نشستیم با هم حرف بزنیم...
۸.۳k
۱۳ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.