·.¸¸.·♩♪♫ تمام چیزے کـہ میخواستیم♫♪♩·.¸¸.·
·.¸¸.·♩♪♫ تمام چیزے کـہ میخواستیم♫♪♩·.¸¸.·
part¹ ·.¸¸.·♩♪♫Everything we wanted♫♪♩·.¸¸.·
ساعت⁵⁰•⁶
با بازی نور خوشید با تیله های قهوه ای چشمانش را به خاطر نور زرد رنگ خورشید بهم فشرد و پس از گذشت ثانیه هایی کوتاه تیله هایش را باز کرد.
پاهای سفیدش را به زمین رساند، بر روی انها ایستاد و شروع به حرکت دادن انها روی سرامیک های سرد داد. به سمت دستشویی حرکت کرد... و سپس از انجا بیرون امد. یونیفرم سورمه ای مدرسه اش را پوشید و مشغول سفت کردن کروات قرمز رنگش شد،به سمت اشپزخانه طبقه پایین رفت و نون تست را در تستر گذاشت و مربای توت فرنگی که طعم مورد علاقه اش بود را از یخچال دراورد و به سمت میز برد با صدای بوق تستر فهمید که نون تست اماده است مربا را بر روی نان مالید و به سمت لب های قلوه ای و قرمز رنگش برد...
ساعت¹⁵•⁷
از خانه بیرون آمد و به سمت ایستگاه اتوبوس نزدیک خانه اش رفت،ثانیه های کوتاهی گذشت و اتوبوس زرد رنگ ایستاد و راننده منتظر سوار شدن مسافران شد
ساعت²⁵•⁷
از اتوبوس خارج شد و از در ورودی مدرسه گذشت به سمت دفتر مدرسه رفت در زد و وارد شد، سلامی کرد و گفت
ام... من دانش اموز جدیدم باید کدوم کلاس برم
'برو تو کلاس ⅜
وارد کلاس شد و با تیله های قهوه ای رنگش شروع به نگاه کردن دانش اموزان هم سن خودش کرد.
معلم وارد کلاس شد و گفت« اون دانش اموز جدیده خودتو معرفی کن»
سلام اسم من کانگ ا/ت ـه امیدوارم خوب کنار بیایم
بعضی از انها با دست زدن نشان دادند که از دخترک خوششان امده و بعضی دیگر هم خوششان نیامده
ساعت³⁵•⁸
زنگ به صدا در امد و تمام دانش اموزان از کلاس هایشان بیرون امدند و مقصدشان حیاط مدرسه بود دخترک تنها هم مانند دیگران به سمت حیاط رفت و مشغول قدم زدن بود اما به تنهایی که صدا نازک هم جنس خودش را شنید
؟ ا/ت صبر کن
بله
؟اسم من یوناـه ایناهم بیول و هانول ـن
ام...خوشبختم
؟ میخوای دوست شیم؟
واقعا؟...باشه
ساعت ها گذشت و بالاخره زمان رفتن به خانه فرا رسیده بود
رمز در را زد و وارد خانه کوچک ولی دلنشینش شد یونیفرمش را با لباس نرم و خانگی خودش عوض کرد گرسنه بود اما خسته پس از کابینت سفید رنگ یک نودل بولگوگی برداشت و در ماکروویو گذاشت مشغول خوردن شد
داشت به سمت اتاق خوابش در طبقه دوم خانه اش میرفت که صدای زدن رمز در را شنید و وقتی پدرش را دید لبخندی از روی دلتنگی و خوشحالی برای دیدن پدرش بر رو لب های سرخ و قلوه ای اش جای گرفت جلو رفت و خودش را در اغوش پدر خسته اش جای داد درست بود که پدرش قمار باز بود اما دلیل بر این نمیشد که پول نداشته باشد یا دخترک دوسش نداشته باشد
پدر رازی داشت که از گفتنش به دخترک میترسید
حمایت کنید:)
#هیونجین#استری_کیدز
part¹ ·.¸¸.·♩♪♫Everything we wanted♫♪♩·.¸¸.·
ساعت⁵⁰•⁶
با بازی نور خوشید با تیله های قهوه ای چشمانش را به خاطر نور زرد رنگ خورشید بهم فشرد و پس از گذشت ثانیه هایی کوتاه تیله هایش را باز کرد.
پاهای سفیدش را به زمین رساند، بر روی انها ایستاد و شروع به حرکت دادن انها روی سرامیک های سرد داد. به سمت دستشویی حرکت کرد... و سپس از انجا بیرون امد. یونیفرم سورمه ای مدرسه اش را پوشید و مشغول سفت کردن کروات قرمز رنگش شد،به سمت اشپزخانه طبقه پایین رفت و نون تست را در تستر گذاشت و مربای توت فرنگی که طعم مورد علاقه اش بود را از یخچال دراورد و به سمت میز برد با صدای بوق تستر فهمید که نون تست اماده است مربا را بر روی نان مالید و به سمت لب های قلوه ای و قرمز رنگش برد...
ساعت¹⁵•⁷
از خانه بیرون آمد و به سمت ایستگاه اتوبوس نزدیک خانه اش رفت،ثانیه های کوتاهی گذشت و اتوبوس زرد رنگ ایستاد و راننده منتظر سوار شدن مسافران شد
ساعت²⁵•⁷
از اتوبوس خارج شد و از در ورودی مدرسه گذشت به سمت دفتر مدرسه رفت در زد و وارد شد، سلامی کرد و گفت
ام... من دانش اموز جدیدم باید کدوم کلاس برم
'برو تو کلاس ⅜
وارد کلاس شد و با تیله های قهوه ای رنگش شروع به نگاه کردن دانش اموزان هم سن خودش کرد.
معلم وارد کلاس شد و گفت« اون دانش اموز جدیده خودتو معرفی کن»
سلام اسم من کانگ ا/ت ـه امیدوارم خوب کنار بیایم
بعضی از انها با دست زدن نشان دادند که از دخترک خوششان امده و بعضی دیگر هم خوششان نیامده
ساعت³⁵•⁸
زنگ به صدا در امد و تمام دانش اموزان از کلاس هایشان بیرون امدند و مقصدشان حیاط مدرسه بود دخترک تنها هم مانند دیگران به سمت حیاط رفت و مشغول قدم زدن بود اما به تنهایی که صدا نازک هم جنس خودش را شنید
؟ ا/ت صبر کن
بله
؟اسم من یوناـه ایناهم بیول و هانول ـن
ام...خوشبختم
؟ میخوای دوست شیم؟
واقعا؟...باشه
ساعت ها گذشت و بالاخره زمان رفتن به خانه فرا رسیده بود
رمز در را زد و وارد خانه کوچک ولی دلنشینش شد یونیفرمش را با لباس نرم و خانگی خودش عوض کرد گرسنه بود اما خسته پس از کابینت سفید رنگ یک نودل بولگوگی برداشت و در ماکروویو گذاشت مشغول خوردن شد
داشت به سمت اتاق خوابش در طبقه دوم خانه اش میرفت که صدای زدن رمز در را شنید و وقتی پدرش را دید لبخندی از روی دلتنگی و خوشحالی برای دیدن پدرش بر رو لب های سرخ و قلوه ای اش جای گرفت جلو رفت و خودش را در اغوش پدر خسته اش جای داد درست بود که پدرش قمار باز بود اما دلیل بر این نمیشد که پول نداشته باشد یا دخترک دوسش نداشته باشد
پدر رازی داشت که از گفتنش به دخترک میترسید
حمایت کنید:)
#هیونجین#استری_کیدز
۵.۱k
۱۳ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.