فن فیک کد خودکشی "پارت اول"
--
-کد خودکشی-
ژانر : اکشن ، درام ، غمگین !
شخصیت های اصلی : ا.ت ، کیم نامجون ، مین یونگی ، جانگ هوسوک ، سوبین ، تهیونگ !
پارت اول
-----------------------------
دیگه گوشهام به صدای آهنگ عادت کرده بود ، اخرین شات رو سر کشیدم سوبین: ا.ت زیاده روی نکن!
باشه ای گفتم و لبخند زدم .
میچا دوست دختر سوبین اومد نزدیکتر ، دستش رو دور گردن سوبین انداخت و روی پاهاش نشست . با لباس تنگ قرمزش که ۷۰ درصد بدنش رو بیرون انداخته بود دقیقا مثل هرزه ها شده بود
میچا: چه خبر ا.ت؟ چند وقته ندیدمت عزیزم ... بعد از چند وقت نباید یه حالی ازم بپرسی و من باید تورو با دوست پسرم تو کلاب ببینم؟
پوزخندی زدم به نشونه اینکه خفه شو و با اخم یه شات دیگه هم سر کشیدم
سوبین : ا.ت حالش خوب نبود گفتم بیارمش کلاب شاید بهتر بشه
میچا: اوه عزیزم..
دستش رو روی گردن سوبین حرکت میداد . از عشوه هاش حالم بهم میخورد هرچند کارش و خوب بلد بود
میچا: عاممم ببینم ، نکنه مثل همیشه برادر احمقش از کار اخراج شده ؟ اسم برادرش چی بود؟ آها مین یونگی . اون پسره هرروز از یه کار اخراج میشه ، ا.ت بچه فقیره برادرش هم به فکرش نیست خب چی بخورن بیچاره ها؟ اجاره خونه رو چیکار میکنن؟
سعی میکردم بخاطر سوبین چیزی به این دختره نگم و درحالی که پلکم از عصبانیت بالا پایین میپرید لب زدم : چه خبر از پدرت ؟ ببینم زن چندمشه ؟ شنیدم دیروز ازدواج کرد!
دستاش و مشت کرد و با اخم خواست بهم حمله کنه که سوبین جلوشو گرفت
سوبین: میچا گفتم اون حالش خوب نیست ، تنهامون بزار
میچا: نشنیدی چی گفت؟ اون عوضی چطور جرات میکنه..
سوبین : بسه دیگه برو بعدا حرف میزنیم .
دوباره پوزخند زدم و لیوان رو از مشروب قرمز رنگ پر کردم و توی یه حرکت سر کشیدم . دستم و تو هوا چرخوندم و گفتم: نوبت منه که خوش بگذرونم ، پس برو گمشو !
-فلش بک-
کتاب هام رو توی کیفم گذاشتم و از اتاقم خارج شدم .
یونگی : ا.ت یه لیوان شیر داغ بخور بعد برو . شاید کمی از دل دردت کم کنه
رفتم کنارش ، لیوان رو از دستش گرفتم . لیوان گرم توی دستهام حس خوبی بهم میداد
بوسه ای روی گونه تنها داراییم گذاشتم و لب زدم : چه خبر از اون دختره؟
لبخند لثه ای نشونم داد . یونگی : کدوم دختره؟
ا.ت : آیگوو همونی که دوستش داشتی!
یونگی: باهم نمی ساختیم ، کات کردیم
با تعجب گفتم: دخترا شغل نیستن که همش عوضشون کنی ، انسانن ، دل دارن ، گناه دارن
یونگی: باشه باشه ، تو یکی دیگه برای من سخنرانی نکن . امروز اولین روز دانشگاهته خوب نیست از روز اول با تاخیر بری سر کلاس
ا.ت: اوممم پس بهتره برم
یونگی: باهم میریم ، من میرسونمت بعدش میخوام برم برای شغل جدیدم فرم پر کنم . این دفعه قول میدم خوب کار کنم تا بتونی با بهترین امکانات درس بخونی
با این حرفش حس سربار بودن تمام وجودم رو فرا گرفت . چشمهام کمی خیس شد
یونگی: یاااا زود این لیوان تو دستتو خالی کن
---
زنگ تفریح به صدا در اومد . استاد خداحافظی کرد و از کلاس خارج شد
کتابهام رو توی کیفم گذاشتم و آخرین نفر از کلاس خارج شدم
رفتم سمت سلف غذاخوری
خانم تپل با چشمهای کوچیک پشت بوفه ایستاده بود و بچه ها دونه دونه ازش غذا میگرفتن
سیب توی دستم رو کمی فشردم و پشت یکی از میزها نشستم
طولی نکشید که یه پسر و دختر روبروم نشستن
دختر : عزیزم مشکلی نداره ما اینجا بشینیم؟ جای خالی نبود
زیر لبی "نه" ای گفتم و گازی از سیبم زدم
پسر زیر چشمی نگاهی بهم انداخت گفت: چرا از بوفه غذا نگرفتی؟
گونه هام کمی قرمز شد
ا.ت : من ... رژیمم
دختر : یااا تو که خیلی لاغری
پسر روبروم ظرف غذاش رو گذاشت جلوی من و گفت: امروز به مناسبت اولین روز دانشگاه بوفه غذای رایگان میداد . سرهمین شک کردم که چرا نگرفتی!
ا.ت: واقعا؟
اوهومی گفت و بلند شد
پسر: راستی من کیم سوبین هستم ، همکلاسی ایم چون توی کلاس دیدمت . میتونیم دوست باشیم؟
+البته !
سوبین : میرم برای خودم غذا بگیرم . الان میام
دختر روبروم: تو خیلی خوشگلی ، نمیخوای باهم اشنا بشیم؟
+البته که میخوام ، من مین ا.ت هستم !
-منم لی میچا هستم . این دانشگاه برای پدرمه پس میتونی هرکاری که میخوای بکنی .
لبخند زدم ، گفتم: یعنی .. ما الان دوستیم؟
میچا دستم رو گرفت
میچا: معلومه که هستیم ، سه تا دوست صمیمی .. تا ابد . راستی تو رژیم نبودی؟
آه چه دروغی گفتم.. شاید کاملا از استایلم معلوم بود که زیر خط فقر زندگی میکنم!
به هرحال پدر و مادرم تو سن 1۴ سالگیم از دنیا رفتن و برادر 18 ساله ی من مجبور شد روز و شب کار کنه تا بتونم برم دانشگاه . اما اون .. رفتارهای خاصی داره . بعد از مرگ پدر و مادر اون عصبی شد .. افسردگی گرفت ... با همکارهاش دعوا می کرد و همین باعث می شد که هردفعه از کار اخراج بشه
-کد خودکشی-
ژانر : اکشن ، درام ، غمگین !
شخصیت های اصلی : ا.ت ، کیم نامجون ، مین یونگی ، جانگ هوسوک ، سوبین ، تهیونگ !
پارت اول
-----------------------------
دیگه گوشهام به صدای آهنگ عادت کرده بود ، اخرین شات رو سر کشیدم سوبین: ا.ت زیاده روی نکن!
باشه ای گفتم و لبخند زدم .
میچا دوست دختر سوبین اومد نزدیکتر ، دستش رو دور گردن سوبین انداخت و روی پاهاش نشست . با لباس تنگ قرمزش که ۷۰ درصد بدنش رو بیرون انداخته بود دقیقا مثل هرزه ها شده بود
میچا: چه خبر ا.ت؟ چند وقته ندیدمت عزیزم ... بعد از چند وقت نباید یه حالی ازم بپرسی و من باید تورو با دوست پسرم تو کلاب ببینم؟
پوزخندی زدم به نشونه اینکه خفه شو و با اخم یه شات دیگه هم سر کشیدم
سوبین : ا.ت حالش خوب نبود گفتم بیارمش کلاب شاید بهتر بشه
میچا: اوه عزیزم..
دستش رو روی گردن سوبین حرکت میداد . از عشوه هاش حالم بهم میخورد هرچند کارش و خوب بلد بود
میچا: عاممم ببینم ، نکنه مثل همیشه برادر احمقش از کار اخراج شده ؟ اسم برادرش چی بود؟ آها مین یونگی . اون پسره هرروز از یه کار اخراج میشه ، ا.ت بچه فقیره برادرش هم به فکرش نیست خب چی بخورن بیچاره ها؟ اجاره خونه رو چیکار میکنن؟
سعی میکردم بخاطر سوبین چیزی به این دختره نگم و درحالی که پلکم از عصبانیت بالا پایین میپرید لب زدم : چه خبر از پدرت ؟ ببینم زن چندمشه ؟ شنیدم دیروز ازدواج کرد!
دستاش و مشت کرد و با اخم خواست بهم حمله کنه که سوبین جلوشو گرفت
سوبین: میچا گفتم اون حالش خوب نیست ، تنهامون بزار
میچا: نشنیدی چی گفت؟ اون عوضی چطور جرات میکنه..
سوبین : بسه دیگه برو بعدا حرف میزنیم .
دوباره پوزخند زدم و لیوان رو از مشروب قرمز رنگ پر کردم و توی یه حرکت سر کشیدم . دستم و تو هوا چرخوندم و گفتم: نوبت منه که خوش بگذرونم ، پس برو گمشو !
-فلش بک-
کتاب هام رو توی کیفم گذاشتم و از اتاقم خارج شدم .
یونگی : ا.ت یه لیوان شیر داغ بخور بعد برو . شاید کمی از دل دردت کم کنه
رفتم کنارش ، لیوان رو از دستش گرفتم . لیوان گرم توی دستهام حس خوبی بهم میداد
بوسه ای روی گونه تنها داراییم گذاشتم و لب زدم : چه خبر از اون دختره؟
لبخند لثه ای نشونم داد . یونگی : کدوم دختره؟
ا.ت : آیگوو همونی که دوستش داشتی!
یونگی: باهم نمی ساختیم ، کات کردیم
با تعجب گفتم: دخترا شغل نیستن که همش عوضشون کنی ، انسانن ، دل دارن ، گناه دارن
یونگی: باشه باشه ، تو یکی دیگه برای من سخنرانی نکن . امروز اولین روز دانشگاهته خوب نیست از روز اول با تاخیر بری سر کلاس
ا.ت: اوممم پس بهتره برم
یونگی: باهم میریم ، من میرسونمت بعدش میخوام برم برای شغل جدیدم فرم پر کنم . این دفعه قول میدم خوب کار کنم تا بتونی با بهترین امکانات درس بخونی
با این حرفش حس سربار بودن تمام وجودم رو فرا گرفت . چشمهام کمی خیس شد
یونگی: یاااا زود این لیوان تو دستتو خالی کن
---
زنگ تفریح به صدا در اومد . استاد خداحافظی کرد و از کلاس خارج شد
کتابهام رو توی کیفم گذاشتم و آخرین نفر از کلاس خارج شدم
رفتم سمت سلف غذاخوری
خانم تپل با چشمهای کوچیک پشت بوفه ایستاده بود و بچه ها دونه دونه ازش غذا میگرفتن
سیب توی دستم رو کمی فشردم و پشت یکی از میزها نشستم
طولی نکشید که یه پسر و دختر روبروم نشستن
دختر : عزیزم مشکلی نداره ما اینجا بشینیم؟ جای خالی نبود
زیر لبی "نه" ای گفتم و گازی از سیبم زدم
پسر زیر چشمی نگاهی بهم انداخت گفت: چرا از بوفه غذا نگرفتی؟
گونه هام کمی قرمز شد
ا.ت : من ... رژیمم
دختر : یااا تو که خیلی لاغری
پسر روبروم ظرف غذاش رو گذاشت جلوی من و گفت: امروز به مناسبت اولین روز دانشگاه بوفه غذای رایگان میداد . سرهمین شک کردم که چرا نگرفتی!
ا.ت: واقعا؟
اوهومی گفت و بلند شد
پسر: راستی من کیم سوبین هستم ، همکلاسی ایم چون توی کلاس دیدمت . میتونیم دوست باشیم؟
+البته !
سوبین : میرم برای خودم غذا بگیرم . الان میام
دختر روبروم: تو خیلی خوشگلی ، نمیخوای باهم اشنا بشیم؟
+البته که میخوام ، من مین ا.ت هستم !
-منم لی میچا هستم . این دانشگاه برای پدرمه پس میتونی هرکاری که میخوای بکنی .
لبخند زدم ، گفتم: یعنی .. ما الان دوستیم؟
میچا دستم رو گرفت
میچا: معلومه که هستیم ، سه تا دوست صمیمی .. تا ابد . راستی تو رژیم نبودی؟
آه چه دروغی گفتم.. شاید کاملا از استایلم معلوم بود که زیر خط فقر زندگی میکنم!
به هرحال پدر و مادرم تو سن 1۴ سالگیم از دنیا رفتن و برادر 18 ساله ی من مجبور شد روز و شب کار کنه تا بتونم برم دانشگاه . اما اون .. رفتارهای خاصی داره . بعد از مرگ پدر و مادر اون عصبی شد .. افسردگی گرفت ... با همکارهاش دعوا می کرد و همین باعث می شد که هردفعه از کار اخراج بشه
۴۳.۳k
۲۹ دی ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۳۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.