رمان(عشق)پارت۳۰
«همین لحظه خونه ی آیبیکه و برک». (آیبیکه و برک داشتن صبحونه میخوردن). آیبیکه:آآ...ملیسا داره زنگ میزنه......الو سلام ملیسا جون خوبی...چی شده؟. ملیسا:خیلی خیلی خوبم....ببین دختر آماده باش برای ۲ تا خبر عالی. آیبیکه:چی شده دختر زود باش بگو. ملیسا:۱ سوسن عمر رو بخشید و الان سوسن خونه ی عمره....۲....۲.....۲ اینکه من دارم زنمو میشم🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰. آیبیکه:چی یعنی سوسن حاملست؟؟؟؟؟؟؟. ملیسا:آره. آیبیکه:پس یعنی میشه گفت منم دارم خاله میشم. ملیسا:آره....منم بخاطر همین موضوع میخوام امشب یه مهمونی بزرگ ترتیب بدم تو و برک و هاکان کوچولوم هم بیاین. آیبیکه:آیبیکه چرا که نه حتما میایم تازه منم دلم برای دنیز کوچولوم یه ذره شده حتما میایم🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰. ملیسا:خوبه پس امشب میبینمت🥰🥰. آیبیکه:میبینمت. «مکالمه پایان یافت». برک:چی شده عشقم ملیسا چی میگفت؟🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰. آیبیکه:داری عمو میشی سوسن حاملست. برک:چیییییی........وای باورم نمیشه. آیبیکه:سوسن هم عمر رو بخشیده برای همین ملیسا امشب میخواد یه مهمونی بزرگ ترتیب بده ما رو هم دعوت کرده....منم بهش گفتم میریم🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰. برک:کار خوبی کردی عشقم❤️❤️❤️❤️❤️❤️. «همین لحظه خونه ی عمر». عمر:سوسنم......عشقم بیدار شو برات صبحونه آوردم. سوسن:تو برو بخور عشقم...من میل ندارم. عمر:عشقم نمیشه که صبحونه نخوری بخاطر بچه هم که شده باید بخوری عزیزم🥰🥰. سوسن:آخه. عمر:آخه نداریم باید بخوری. سوسن:واقعا که مگه من بچه ام. عمر:آره بچه ای و باید به حرف من گوش بدی همین که گفتم😅😅😅😅😅😅😅😅😅. سوسن:اوووف باشه بابا میخورم.....از دست توعمر😅😅😅😅😅😅😅😅😅. عمر:خیلی خب دهنت رو باز کن🤣🤣🤣..................
۴.۰k
۳۰ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.