بی رحم تر از همه/پارت ۱۲۳
تهیونگ: دست پیش نگرفتم... بهمبگو ببینم اون لشکرکشی پلیسا به عمارت چی بود؟ فکر کی بود؟ وقتی پلیسا خودشونم میدونستن چیزی از ما ندارن مگه وقت اضافه آورده بودن که بیان عمارت و حرفای بیهوده بزنن؟
از زبان هایون:
وقتی تهیونگ این سوالات رو پرسید میخواستم ببینم به من شک داره یا نه برای همین با حالت شاکی پرسیدم: هع ... صبر کن ببینم نکنه به من شک داری؟... من که خودمو به خطر انداختم و بهتون زنگ زدم که زود خودتونو نجات بدین... تازه چن بارم به تو زنگ زدم ولی تو ریجکتم کردی
تهیونگ: وقتی تفنگم دستم بود چطوری گوشی جواب میدادم...من کِی گفتم به تو شک دارم آخه... میخوام ببینم اصن کدوم از پلیسا بوده که فهمیده ما کجا داریم میریم؟ از کجا امروز انقد پیگیر ما بودن و حتی تا عمارتم اومدن؟
هایون: اوفف... من چه میدونم... سرگرد گفت یه پلیس عمارتو زیر نظر داشته و وقتی دیده همه با هم از عمارت خارج شدین دنبالتون اومده... ولی هنوز نمیدونم کدوم از افسرا بوده... اگه سرگرد نمیگفت منم اصلا نمیفهمیدم کجا داریم میایم
تهیونگ: باشه... ولی باید بفهمیم کیه که مارو زیر نظر داره
هایون: آره میدونم... خودمم همین هدفو دارم اصن وقتی اینو شنیدم ترس تموم وجودمو گرفت... نگران بودم مبادا منو اطراف عمارت دیده باشه
تهیونگ: ندیده... وگرنه تا الان همه فهمیده بودن...
تهیونگ عصبانیتش فروکش کرد و عادی شد... یکی از خدمتکارا در زد و اومد تو گفت: خانوم
هایون: بله چیکار داری
خدمتکار: جناب شوگا گفتن باهاتون کار دارن
هایون: فقط من؟
خدمتکار: بله...
خدمتکار رفت... نگاهی به تهیونگ انداختم که تهیونگ گفت: نگران نباش اونم حتما میخواد همین سوالایی که من پرسیدم رو ازت بپرسه مشکلی نیس....
پاشدم رفتم اتاق شوگا... در زدم و رفتم تو... شوگا پشت به من پای پنجره ایستاده بود... گفتم: چیکارم داشتی؟
شوگا برگشت و نگاهی بهم انداخت و به سمتم قدم برداشت... دستشو به طرف یکی از صندلیا دراز کرد و گفت: بیا بشین
هایون: سرپا راحتم
شوگا نزدیکتر اومد و با فاصله کمی از من ایستاد و اخمشو غلیظ تر کرد و گفت: بی مقدمه میپرسم... بگو ببینم تو پلیسا رو آوردی عمارت؟
پوزخندی زدم و گفتم: خوبه... خیلی باهوشی... لیاقت رییس مافیا بودنو داری... تهیونگ اینو متوجه نشد
شوگا: تهیونگ خیلی باهوشه... ولی چون عاشق توئه چیزیو که عقلش بهش میگه گوش نمیکنه... چیزیو که دلش میگه باور میکنه
هایون: معلومه که باهوشه ولی اون از ماجرای بین منو تو خبر نداره که... آره .... درست حدس زدی... من پلیسا رو آوردم اینجا
شوگا: پس میخواستی قدرت نمایی کنی؟
هایون: آره... تو یه روز هم نجاتتون دادم هم گیرتون انداختم... خیلی مراقب رفتارات باش... به همین راحتی میتونم هر بلایی خواستم سرت بیارم... نمیتونی کاریم داشته باشی چون تهیونگم با منه!!!
شوگا یه دفعه از کوره در رفت و محکم با دستش صورتمو گرفت... چونمو بین انگشت شَست و انگشت اشارش گرفت و محکم فشار میداد... فکم درد گرفت...از چشماش شراره های خشم بیرون میزد... میخواست حرف بزنه که یه دفعه در اتاق باز شد و شوگا هم سریع منو هُل داد عقب... تهیونگ اومد داخل... پشتم به تهیونگ بود... چشمامو رو هم فشار دادم و سعی کردم به خودم بیام که تهیونگ گفت: هیونگ ببخشید ولی اومدم بگم از هایون عصبانی نباشی... اون امروز ما رو نجات داد... افسری رو که ما رو زیر نظر داشته هم پیدا میکنه... خودم از هستی ساقطش میکنم...غمت نباشه
شوگا: میدونم تهیونگ شی... تا شما هستین نگران نیستم...جیمین یه دفعه اومد و گفت: چشمت روشن باشه هیونگ... ات رسید!!
از زبان هایون:
وقتی تهیونگ این سوالات رو پرسید میخواستم ببینم به من شک داره یا نه برای همین با حالت شاکی پرسیدم: هع ... صبر کن ببینم نکنه به من شک داری؟... من که خودمو به خطر انداختم و بهتون زنگ زدم که زود خودتونو نجات بدین... تازه چن بارم به تو زنگ زدم ولی تو ریجکتم کردی
تهیونگ: وقتی تفنگم دستم بود چطوری گوشی جواب میدادم...من کِی گفتم به تو شک دارم آخه... میخوام ببینم اصن کدوم از پلیسا بوده که فهمیده ما کجا داریم میریم؟ از کجا امروز انقد پیگیر ما بودن و حتی تا عمارتم اومدن؟
هایون: اوفف... من چه میدونم... سرگرد گفت یه پلیس عمارتو زیر نظر داشته و وقتی دیده همه با هم از عمارت خارج شدین دنبالتون اومده... ولی هنوز نمیدونم کدوم از افسرا بوده... اگه سرگرد نمیگفت منم اصلا نمیفهمیدم کجا داریم میایم
تهیونگ: باشه... ولی باید بفهمیم کیه که مارو زیر نظر داره
هایون: آره میدونم... خودمم همین هدفو دارم اصن وقتی اینو شنیدم ترس تموم وجودمو گرفت... نگران بودم مبادا منو اطراف عمارت دیده باشه
تهیونگ: ندیده... وگرنه تا الان همه فهمیده بودن...
تهیونگ عصبانیتش فروکش کرد و عادی شد... یکی از خدمتکارا در زد و اومد تو گفت: خانوم
هایون: بله چیکار داری
خدمتکار: جناب شوگا گفتن باهاتون کار دارن
هایون: فقط من؟
خدمتکار: بله...
خدمتکار رفت... نگاهی به تهیونگ انداختم که تهیونگ گفت: نگران نباش اونم حتما میخواد همین سوالایی که من پرسیدم رو ازت بپرسه مشکلی نیس....
پاشدم رفتم اتاق شوگا... در زدم و رفتم تو... شوگا پشت به من پای پنجره ایستاده بود... گفتم: چیکارم داشتی؟
شوگا برگشت و نگاهی بهم انداخت و به سمتم قدم برداشت... دستشو به طرف یکی از صندلیا دراز کرد و گفت: بیا بشین
هایون: سرپا راحتم
شوگا نزدیکتر اومد و با فاصله کمی از من ایستاد و اخمشو غلیظ تر کرد و گفت: بی مقدمه میپرسم... بگو ببینم تو پلیسا رو آوردی عمارت؟
پوزخندی زدم و گفتم: خوبه... خیلی باهوشی... لیاقت رییس مافیا بودنو داری... تهیونگ اینو متوجه نشد
شوگا: تهیونگ خیلی باهوشه... ولی چون عاشق توئه چیزیو که عقلش بهش میگه گوش نمیکنه... چیزیو که دلش میگه باور میکنه
هایون: معلومه که باهوشه ولی اون از ماجرای بین منو تو خبر نداره که... آره .... درست حدس زدی... من پلیسا رو آوردم اینجا
شوگا: پس میخواستی قدرت نمایی کنی؟
هایون: آره... تو یه روز هم نجاتتون دادم هم گیرتون انداختم... خیلی مراقب رفتارات باش... به همین راحتی میتونم هر بلایی خواستم سرت بیارم... نمیتونی کاریم داشته باشی چون تهیونگم با منه!!!
شوگا یه دفعه از کوره در رفت و محکم با دستش صورتمو گرفت... چونمو بین انگشت شَست و انگشت اشارش گرفت و محکم فشار میداد... فکم درد گرفت...از چشماش شراره های خشم بیرون میزد... میخواست حرف بزنه که یه دفعه در اتاق باز شد و شوگا هم سریع منو هُل داد عقب... تهیونگ اومد داخل... پشتم به تهیونگ بود... چشمامو رو هم فشار دادم و سعی کردم به خودم بیام که تهیونگ گفت: هیونگ ببخشید ولی اومدم بگم از هایون عصبانی نباشی... اون امروز ما رو نجات داد... افسری رو که ما رو زیر نظر داشته هم پیدا میکنه... خودم از هستی ساقطش میکنم...غمت نباشه
شوگا: میدونم تهیونگ شی... تا شما هستین نگران نیستم...جیمین یه دفعه اومد و گفت: چشمت روشن باشه هیونگ... ات رسید!!
۱۱.۷k
۰۷ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.