فیک کوک ( جدایی ناپذیر) پارت ۱۰
از زبان ا/ت
همه رو به مامانم نشون دادم تا باور کنه وقتی جونگ کوک و تهیونگ رو نشون دادم هر دوتا به مامانم سلام کردن
گوشی رو گرفتم سمته خودمون مامانم گفت : پس اون دوتا پسر رییس های شما هستن
ببینید منو مراقب باشیدااا
گفتم : چشم مامان حالا اگه تموم شد قطع کنم
قطع کردم دوباره به کارم ادامه دادم نفهمیدم کی ساعت گذشت وقتی نگاه کردم ساعت ۴ صبح بود هنوز یه ساعت هم کار دارم سرم رو از لپتاپ در آوردم همه خواب بودن تهیونگ ا/نی کناره هم خوابشون برده بود لینا و جونگسان هم خواب بودن
بلند شدم رفتم آشپزخونه جونگ کوک رو دیدم آروم گفتم : جونگ کوک همه خوابن ملافهای یا پتویی داری که روشون بندازم
گفت : برو طبقه بالا سمت چپ یه اتاق هست توی اتاق هم یه کمد دیواری هست توش پتو اینا هست گفتم : باشه
رفتم بالا واووو چه خونه بزرگی اینجا رفتم توی اتاق دره کمد دیواری رو که باز کردم ارتفاع خیلی زیاد بود دستم نمیرسید ولی یهو یه نفر از پشت برشون داشت وقتی برگشتم به جونگ کوک برخوردم خیلی فاصله کمی داشت پتو ها رو ازش گرفتم خواستم برم که دستم رو گرفت به دیوار چسبوندم دستش رو دوره کمرم حلقه کرد و گفت : ا/ت...من نمیخوام دیگه دوست باشیم
ناراحت شدم گفتم : چرا
گفت : چون ....میخوام کسی باشم که عاشقته
گفتم : یعنی....چی
گفت : دوست دخترم میشی ؟
وای چه سرو صدایی توی سرم بود میخواستم بگم بله ولی زبونم نمی چرخید
برای همین بجای بله فوراً لبام رو گذاشتم روی لباش و فوراً هم ازش جدا شدم اولش تو شوک بود بعدش گفت : این یعنی بله
سرم رو به نشونه آره تکون دادم ایندفعه اون بوسیدم بعده چند ثانیه از هم جدا شدیم
گفتم : ولی نمیخوام کسی خبر دار بشه
گفت : چرا نباید بفهمن
گفت : باشه متوجه شدم ، موهام و از روی صورتم داد کنار رو گفت : هرطور تو بخوای گفتم : ممنون...خب الان باید برم بقیه کار رو بکنم میخواستم برم که دستم رو گرفت گفت : نرو خندیدم و گفتم : جونگ کوک ول کن فردا مراسم باید تمومش کنم
گفت : باشه
رفتیم پایین بعده یک ساعت کار دیگه تموم شد همه وسایل ها رو جمع کردم
بعد همه رو بیدار کردم منو ا/نی رفتیم خونه
( صبح ساعت ۹)
از زبان ا/ت
وقتی از خواب بیدار شدم ساعت ۹ بود وای نه دیر کردم باید ساعت ۸ سره کار میرفتم خیلی خسته بودم ا/نی هم رفته بود ولی بیدارم نکرده بود اصلا حوصله آرایش و لباس شیک پوشیدن نداشتم یه هودی سفید پوشیدم با شلوار لی کتونی سفید موهامم باز گذاشتم کیفم و برداشتم و رفتم پایین مامانم گفت : ا/ت بیدار شدی بیا صبحونه بخور گفتم : نه مامان وقت ندارم دیرم شده
رفتم بیرون از خونه توی راه یه کولوچه خوردم
رسیدم شرکت هیچی برام مهم نبود رفتم داخل لینا دوباره اومد گفت : چرا دیر کردی باز
گفتم : خیلی ببخشیدااا ولی دیشب موقعی که شما....
همه رو به مامانم نشون دادم تا باور کنه وقتی جونگ کوک و تهیونگ رو نشون دادم هر دوتا به مامانم سلام کردن
گوشی رو گرفتم سمته خودمون مامانم گفت : پس اون دوتا پسر رییس های شما هستن
ببینید منو مراقب باشیدااا
گفتم : چشم مامان حالا اگه تموم شد قطع کنم
قطع کردم دوباره به کارم ادامه دادم نفهمیدم کی ساعت گذشت وقتی نگاه کردم ساعت ۴ صبح بود هنوز یه ساعت هم کار دارم سرم رو از لپتاپ در آوردم همه خواب بودن تهیونگ ا/نی کناره هم خوابشون برده بود لینا و جونگسان هم خواب بودن
بلند شدم رفتم آشپزخونه جونگ کوک رو دیدم آروم گفتم : جونگ کوک همه خوابن ملافهای یا پتویی داری که روشون بندازم
گفت : برو طبقه بالا سمت چپ یه اتاق هست توی اتاق هم یه کمد دیواری هست توش پتو اینا هست گفتم : باشه
رفتم بالا واووو چه خونه بزرگی اینجا رفتم توی اتاق دره کمد دیواری رو که باز کردم ارتفاع خیلی زیاد بود دستم نمیرسید ولی یهو یه نفر از پشت برشون داشت وقتی برگشتم به جونگ کوک برخوردم خیلی فاصله کمی داشت پتو ها رو ازش گرفتم خواستم برم که دستم رو گرفت به دیوار چسبوندم دستش رو دوره کمرم حلقه کرد و گفت : ا/ت...من نمیخوام دیگه دوست باشیم
ناراحت شدم گفتم : چرا
گفت : چون ....میخوام کسی باشم که عاشقته
گفتم : یعنی....چی
گفت : دوست دخترم میشی ؟
وای چه سرو صدایی توی سرم بود میخواستم بگم بله ولی زبونم نمی چرخید
برای همین بجای بله فوراً لبام رو گذاشتم روی لباش و فوراً هم ازش جدا شدم اولش تو شوک بود بعدش گفت : این یعنی بله
سرم رو به نشونه آره تکون دادم ایندفعه اون بوسیدم بعده چند ثانیه از هم جدا شدیم
گفتم : ولی نمیخوام کسی خبر دار بشه
گفت : چرا نباید بفهمن
گفت : باشه متوجه شدم ، موهام و از روی صورتم داد کنار رو گفت : هرطور تو بخوای گفتم : ممنون...خب الان باید برم بقیه کار رو بکنم میخواستم برم که دستم رو گرفت گفت : نرو خندیدم و گفتم : جونگ کوک ول کن فردا مراسم باید تمومش کنم
گفت : باشه
رفتیم پایین بعده یک ساعت کار دیگه تموم شد همه وسایل ها رو جمع کردم
بعد همه رو بیدار کردم منو ا/نی رفتیم خونه
( صبح ساعت ۹)
از زبان ا/ت
وقتی از خواب بیدار شدم ساعت ۹ بود وای نه دیر کردم باید ساعت ۸ سره کار میرفتم خیلی خسته بودم ا/نی هم رفته بود ولی بیدارم نکرده بود اصلا حوصله آرایش و لباس شیک پوشیدن نداشتم یه هودی سفید پوشیدم با شلوار لی کتونی سفید موهامم باز گذاشتم کیفم و برداشتم و رفتم پایین مامانم گفت : ا/ت بیدار شدی بیا صبحونه بخور گفتم : نه مامان وقت ندارم دیرم شده
رفتم بیرون از خونه توی راه یه کولوچه خوردم
رسیدم شرکت هیچی برام مهم نبود رفتم داخل لینا دوباره اومد گفت : چرا دیر کردی باز
گفتم : خیلی ببخشیدااا ولی دیشب موقعی که شما....
۱۶۸.۷k
۱۶ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.