پارت ⑧①
پارت ⑧①
هیونجین تکخندی زد و بازوی فلیکس رو کشید.
هیونجین: الان ممکنه خودمون صدبار توسط پلیسا کشته شیم سرآشپز!
فیلیکس: شت...حواسم نبود!
هر دو با قدمهای تندشون از ساختمون خرابه بیرون زدن و پشت کارخونه رفتن. فلیکس زودتر از دیواری که به اتوبان کنار کارخونه میرسید بالا رفت. هیونجین قدمی به سمت دیوار برداشت که با صدای شکستن شاخه درختی سر جاش یخ زد؛ اما صدای فلیکس و صدای آژیر ماشین پلیس که هر لحظه نزدیکتر میشد بهش هشدار دادن و مجبور شد با فکر اینکه ذهن همیشه خلاقش باز هم چیزی برای بازی دادنش پیدا کرده اون موضوع رو به فراموشی بسپره و به طرف دیگه دیوار بپره...
•زمان حال•
جونگین بعد از خوردن چندین لیوان آب و نوازشهای فلیکس کمی آروم شده بود اما هیونجین بعد از گذشته نیم ساعت هنوز هم پا به آشپزخونه نذاشته بود. خوشبختانه فلیکس از جایی که نشسته بود به دوست پسرش دید داشت وگرنه فکر میکرد بلایی به سرش اومده.
هیونجین: بهتری پسر کوچولو؟
جونگین سرش رو در جواب هیونجینی که چشمهاش به خاطر خستگی و خیره شدن طولانی مدت به زمین مغازه سرخ شده بود، بالا و پایین کرد.
جونگین: آ-آره
چهره هیونجین فشار بیشتری به فلیکس وارد میکرد و باعث میشد ناخوداگاه اخم کنه. هیونجین صندلیای که با خودش آورده بود رو رو به روی جونگین و فلیکس گذاشت و روش جا گرفت.
هیونجین: قبل از اینکه متوجه بشیم تو اون قاتلی یه برنامه واضح رو به رومون بود. چند تا راه بیشتر نداشتیم.
نفس سنگین شدش رو از ریه هاش خارج کرد.
هیونجین: قرار بود قبل از اینکه پلیسا برسن پیداش کنیم.
میخواستیم به این قاتل باهوشمون بگیم که باهامون کارکنه. اگر قبول نمیکرد هم میفرستادیمش اون دنیا تا توی آرامش ظاهریش عذاب بکشه. اما الان نه میتونیم تحویل پلیس بدیمت نه بکشیمت و نه...
کلافه دستهاش رو توی موهاش برد و لبهای خشکش رو با زبونش تر کرد.
هیونجین: همه چیز پیچیده شد جونگین. دلم میخواد کاری کنم که برای همیشه مخفی بمونی و دست از این کار برداری تا دیگه سرنخی برای پلیسا باقی نمونه.
رنگ چهره جونگین بیشتر از قبل پرید. سعی داشت حرفی برنه اما جز تکون خوردن لبهاش صدایی ازش خارج نشد. هیونجین به راحتی متوجه واکنشاش میشد. اون پسر خیلی آسون بود!
هیونجین: اما حس میکنم انگیزت خاطرهای عذابآوره. برای همین هم تبدیل شدی به کسی که الان هستی. و مطمئن باش هیچکس بهتر از منو فلیکسی که دخت....
بغض سنگینی که به گلوش چنگ میزد رو به سختی پایین فرستاد. فلیکس متوجه حال بد هیونجین شد. نفس عمیقی کشید تا صدای خودش نلرزه.
فیلیکس: جونگینا... پنج سال پیش منو هیونجین یه دختر کوچولوی یک ساله که توی خیابون رها شده بود رو پیدا کردیم.
هیونجین تکخندی زد و بازوی فلیکس رو کشید.
هیونجین: الان ممکنه خودمون صدبار توسط پلیسا کشته شیم سرآشپز!
فیلیکس: شت...حواسم نبود!
هر دو با قدمهای تندشون از ساختمون خرابه بیرون زدن و پشت کارخونه رفتن. فلیکس زودتر از دیواری که به اتوبان کنار کارخونه میرسید بالا رفت. هیونجین قدمی به سمت دیوار برداشت که با صدای شکستن شاخه درختی سر جاش یخ زد؛ اما صدای فلیکس و صدای آژیر ماشین پلیس که هر لحظه نزدیکتر میشد بهش هشدار دادن و مجبور شد با فکر اینکه ذهن همیشه خلاقش باز هم چیزی برای بازی دادنش پیدا کرده اون موضوع رو به فراموشی بسپره و به طرف دیگه دیوار بپره...
•زمان حال•
جونگین بعد از خوردن چندین لیوان آب و نوازشهای فلیکس کمی آروم شده بود اما هیونجین بعد از گذشته نیم ساعت هنوز هم پا به آشپزخونه نذاشته بود. خوشبختانه فلیکس از جایی که نشسته بود به دوست پسرش دید داشت وگرنه فکر میکرد بلایی به سرش اومده.
هیونجین: بهتری پسر کوچولو؟
جونگین سرش رو در جواب هیونجینی که چشمهاش به خاطر خستگی و خیره شدن طولانی مدت به زمین مغازه سرخ شده بود، بالا و پایین کرد.
جونگین: آ-آره
چهره هیونجین فشار بیشتری به فلیکس وارد میکرد و باعث میشد ناخوداگاه اخم کنه. هیونجین صندلیای که با خودش آورده بود رو رو به روی جونگین و فلیکس گذاشت و روش جا گرفت.
هیونجین: قبل از اینکه متوجه بشیم تو اون قاتلی یه برنامه واضح رو به رومون بود. چند تا راه بیشتر نداشتیم.
نفس سنگین شدش رو از ریه هاش خارج کرد.
هیونجین: قرار بود قبل از اینکه پلیسا برسن پیداش کنیم.
میخواستیم به این قاتل باهوشمون بگیم که باهامون کارکنه. اگر قبول نمیکرد هم میفرستادیمش اون دنیا تا توی آرامش ظاهریش عذاب بکشه. اما الان نه میتونیم تحویل پلیس بدیمت نه بکشیمت و نه...
کلافه دستهاش رو توی موهاش برد و لبهای خشکش رو با زبونش تر کرد.
هیونجین: همه چیز پیچیده شد جونگین. دلم میخواد کاری کنم که برای همیشه مخفی بمونی و دست از این کار برداری تا دیگه سرنخی برای پلیسا باقی نمونه.
رنگ چهره جونگین بیشتر از قبل پرید. سعی داشت حرفی برنه اما جز تکون خوردن لبهاش صدایی ازش خارج نشد. هیونجین به راحتی متوجه واکنشاش میشد. اون پسر خیلی آسون بود!
هیونجین: اما حس میکنم انگیزت خاطرهای عذابآوره. برای همین هم تبدیل شدی به کسی که الان هستی. و مطمئن باش هیچکس بهتر از منو فلیکسی که دخت....
بغض سنگینی که به گلوش چنگ میزد رو به سختی پایین فرستاد. فلیکس متوجه حال بد هیونجین شد. نفس عمیقی کشید تا صدای خودش نلرزه.
فیلیکس: جونگینا... پنج سال پیش منو هیونجین یه دختر کوچولوی یک ساله که توی خیابون رها شده بود رو پیدا کردیم.
۳.۲k
۱۱ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.