ادامه پارت ⁷
ادامه پارت ⁷
روبروم نشسته بود و با اخم ریزی غذاشو میخورد
انقدر گرسنه بودم که کل ظرف و توی چند دقیقه تموم کردم و روی میز گذاشتم
-خفه نشدی انقدر تند خوردی؟
ن...نه.. ارباب
ن- چرا بدنت میلرزه؟
خوب میدونستم این آرامش قبل از طوفانه . حق داشتم بلرزم
ظرف غذارو روی میز گذاشت و دستش و سمت صورتم اورد
با ترس چشمهام و بستم و آماده سیلی ای بودم که قرار بود به صورتم بخوره
با کشیدن نوازش وار دستش روی گونه هام .. متعجب نگاهش کردم
-: زخمه خوب شده .
بله ..
-: دختر خوبی شدی ، حتما متوجه تغییر رفتارم شدی پس اگر میخوای باهات خوب رفتار شه آدم باش
بله ارباب
خنده ای کرد و ادامه داد: میتونی تا شب هرجای این عمارت که میخوای بگردی . شب نزدیکهای ساعت 9 از خانم لی لباس خواب بگیر و با همونا بیا به اتاقم
ارباب.. من.. هنوز .. درد دارم
-برام مهم نیست
خواهش میکنم بزارید امشب و بدون درد بگذرونم
- فکر کنم گرسنه شدی . بزار برم یه ظرف غذا دیگه بیارم
- نه . معذرت میخوام .
پوزخندی زد و از اتاق خارج شد
چندثانیه بعد رفتنش گریه هام شدت گرفت
عوضی .. عوضییی .. عوضییییییی ...
دیشب خیلی خشن بود .. امشب حتما خشن تر هم میشه
اشکهام و پاک کردم و رفتم تا یکم توی عمارت قدم بزنم
نفهمیدم چی شد که ساعت 8:45 دقیقه شد
هینی کشیدم و به سمت خانم لی دوییدم
خانم لی .. ارباب گفتن .. گفتن که...
گفتن جمله اش برام سخت بود ، باعث میشد احساس کنم یه هرزه ام
خانم لی : خودم میدونم چی گفت ، دنبالم بیا
به سمت یکی از اتاقا رفتیم . توی اتاق پر بود از ست خواب
اینا دیگه برای کیَن؟
خانم لی: ارباب هرشب با یه دختر میخوابید . اما هیچوقت با یه نفر بیشتر از یکبار نمیخوابید نمیدونم چرا با تو اینطوری رفتار میکنه ، یا ازت خوشش اومده یا که .. میخواد اذیتت کنه
تاحالا شده ارباب عاشق برده هاش بشه ؟
خانم لی: دوسال پیش برای اولین بار اتفاق افتاد . هان اون برده رو پیدا کرد و بعد از کلی شکنجه کردن جنازه شو برای ارباب فرستاد .
کمی ایستاد و به چهره مشتاق من نگاه کرد و ادامه داد : ارباب با اون دختر هم بیشتر از یکبار خوابیده بود . حتی اون دختر از ارباب حامله شده بود و مرگ اون دختر باعث شد ارباب خیلی بی رحم تر از چیزی که الان هست بشه
پرسیدم: یعنی ارباب اون دختر رو دوست داشته یا فقط بخاطر اون بچه کنار خودش نگهش میداشت؟
خانم لی : اونها عاشق هم بودن .. ارباب زندگی اون دختر و تبدیل به بهشتی کرده بود که هرکسی آرزوی داشتنش رو داره . یک جوری با اون دختر رفتار میکرد انگار که اون برده بود و اون دختر ، اربابش بود .
پدر ارباب زندست؟
روبروم نشسته بود و با اخم ریزی غذاشو میخورد
انقدر گرسنه بودم که کل ظرف و توی چند دقیقه تموم کردم و روی میز گذاشتم
-خفه نشدی انقدر تند خوردی؟
ن...نه.. ارباب
ن- چرا بدنت میلرزه؟
خوب میدونستم این آرامش قبل از طوفانه . حق داشتم بلرزم
ظرف غذارو روی میز گذاشت و دستش و سمت صورتم اورد
با ترس چشمهام و بستم و آماده سیلی ای بودم که قرار بود به صورتم بخوره
با کشیدن نوازش وار دستش روی گونه هام .. متعجب نگاهش کردم
-: زخمه خوب شده .
بله ..
-: دختر خوبی شدی ، حتما متوجه تغییر رفتارم شدی پس اگر میخوای باهات خوب رفتار شه آدم باش
بله ارباب
خنده ای کرد و ادامه داد: میتونی تا شب هرجای این عمارت که میخوای بگردی . شب نزدیکهای ساعت 9 از خانم لی لباس خواب بگیر و با همونا بیا به اتاقم
ارباب.. من.. هنوز .. درد دارم
-برام مهم نیست
خواهش میکنم بزارید امشب و بدون درد بگذرونم
- فکر کنم گرسنه شدی . بزار برم یه ظرف غذا دیگه بیارم
- نه . معذرت میخوام .
پوزخندی زد و از اتاق خارج شد
چندثانیه بعد رفتنش گریه هام شدت گرفت
عوضی .. عوضییی .. عوضییییییی ...
دیشب خیلی خشن بود .. امشب حتما خشن تر هم میشه
اشکهام و پاک کردم و رفتم تا یکم توی عمارت قدم بزنم
نفهمیدم چی شد که ساعت 8:45 دقیقه شد
هینی کشیدم و به سمت خانم لی دوییدم
خانم لی .. ارباب گفتن .. گفتن که...
گفتن جمله اش برام سخت بود ، باعث میشد احساس کنم یه هرزه ام
خانم لی : خودم میدونم چی گفت ، دنبالم بیا
به سمت یکی از اتاقا رفتیم . توی اتاق پر بود از ست خواب
اینا دیگه برای کیَن؟
خانم لی: ارباب هرشب با یه دختر میخوابید . اما هیچوقت با یه نفر بیشتر از یکبار نمیخوابید نمیدونم چرا با تو اینطوری رفتار میکنه ، یا ازت خوشش اومده یا که .. میخواد اذیتت کنه
تاحالا شده ارباب عاشق برده هاش بشه ؟
خانم لی: دوسال پیش برای اولین بار اتفاق افتاد . هان اون برده رو پیدا کرد و بعد از کلی شکنجه کردن جنازه شو برای ارباب فرستاد .
کمی ایستاد و به چهره مشتاق من نگاه کرد و ادامه داد : ارباب با اون دختر هم بیشتر از یکبار خوابیده بود . حتی اون دختر از ارباب حامله شده بود و مرگ اون دختر باعث شد ارباب خیلی بی رحم تر از چیزی که الان هست بشه
پرسیدم: یعنی ارباب اون دختر رو دوست داشته یا فقط بخاطر اون بچه کنار خودش نگهش میداشت؟
خانم لی : اونها عاشق هم بودن .. ارباب زندگی اون دختر و تبدیل به بهشتی کرده بود که هرکسی آرزوی داشتنش رو داره . یک جوری با اون دختر رفتار میکرد انگار که اون برده بود و اون دختر ، اربابش بود .
پدر ارباب زندست؟
۳.۲k
۲۱ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.