بی رحم تر از همه/پارت ۱۷۲
روز بعد...
از زبان شوگا:
منو تهیونگ قرار گذاشتیم که همدیگه رو ببینیم...تهیونگ قرار بود که بیاد داخل شهر... سر و صورتمو کاملا پوشوندم... گوشیمم محض احتیاط با خودم نبردم...تهیونگ احتیاجی به تماس مجدد نداشت... خودش میدونست کی و کجا باید به دیدنم بیاد...
از زبان تهیونگ:
مجبور بودم هایونو تنها بزارم... بهش گفتم میرم یسری خوراکی و دارو که ات گفته تهیه کنم و زود برمیگردم... اولش شک کرد و گفت: مطمئن باشم که فقط به همین دلیل میری؟
تهیونگ: شک داری؟ اگه شک داری میتونی باهام بیای... منتها فک کردم تو این سرما و راه سخت روستایی بهتره که همینجا بمونی... چی میگی حالا؟ میای؟
میترسیدم که بگه میام... آب دهنمو قورت دادم و منتظر جوابش موندم... بلاخره مثل آدمی که دلش راضی نباشه ولی چاره ای هم نداشته باشه گفت: باشه... برو...
گفتم: باشه عزیزم... میرم ولی یادت باشه بهت چی گفتم... اصلا از خونه بیرون نری... خیلی مراقب باشی خب؟
هایون: من بلدم مراقب خودم باشم... اما امیدوارم تو بتونی اینکارو بکنی...
هایونو اینو گفت و از من دور شد...
از زبان شوگا:
توی محل قرارمون منتظر تهیونگ بودم... تنهایی و پیاده اومدم... نمیخواستم هیچکس متوجه بشه... فقط جیمین و جونگکوک خبر داشتن... به اونام باید یه چیزایی رو میگفتم... اونام جزوی از نقشه بودن... بلاخره تهیونگ رسید... از اینطرف خیابون دیدمش... به تنه درختی که توی پارک کنار خیابون بود تکیه داده بودم... تهیونگ اومد پیشم... نشست رو زمین که مثلا بند کفششو درست کنه... بدون اینکه به هم نگاه کنیم کنار هم بودیم و حرف میزدیم... به روبروم نگاه میکردم... توی همون حالت گفتم: میخوام سروان نام رو بکشونم اونجا... باید اونجا کارشو تموم کنیم...
تهیونگ پاهاشو جابجا کرد و بند کفش دیگشو باز کرد که دوباره ببنده... گفت: باشه... فرصت بده هایونو بفرستم اینجا... نباید پیشم باشه... با جیمین و جونگکوک هماهنگ کردی دیگه؟ آره؟
شوگا: حله....
تهیونگ از سر جاش بلند شد و گفت: بسیار خب... من رفتم
شوگا: جزییاتو بهت مسیج میدم
تهیونگ: اکی...
تهیونگ کلاهشو درست کرد و رفت...
از زبان هایون:
چند ساعت منتظر تهیونگ بودم... طول کشید تا بیاد... وقتی اومد دیدم یه چیزایی خریده...
از زبان تهیونگ:
وقتی برگشتم پیش هایون، نگران اومد سمتم... گفت: تهیونگا... دیر کردی که
تهیونگ: ببخشید... تا اینا رو گرفتم طول کشید...
از زبان سروان نام:
جی پی اسی که به ماشین چسبونده بودم هنوز کار میکرد... وقتی چکش کردم اینو فهمیدم... ولی دیگه نمیشد فقط به امید یه جی پی اس بشینم تا چیزی گیرم بیاد... شوگا و افرادش خیلی باهوشتر و خبره تر از این حرفان... برای همین هنوزم که هنوزه مدرک درستی ازشون نداریم که دستگیرشون کنیم... مباید یه فکری بکنم... برای همین چن نفر از همکارای معتمدم رو دعوت کردم به خونم... که ببینمشون و صحبت کنیم...
از زبان شوگا:
منو تهیونگ قرار گذاشتیم که همدیگه رو ببینیم...تهیونگ قرار بود که بیاد داخل شهر... سر و صورتمو کاملا پوشوندم... گوشیمم محض احتیاط با خودم نبردم...تهیونگ احتیاجی به تماس مجدد نداشت... خودش میدونست کی و کجا باید به دیدنم بیاد...
از زبان تهیونگ:
مجبور بودم هایونو تنها بزارم... بهش گفتم میرم یسری خوراکی و دارو که ات گفته تهیه کنم و زود برمیگردم... اولش شک کرد و گفت: مطمئن باشم که فقط به همین دلیل میری؟
تهیونگ: شک داری؟ اگه شک داری میتونی باهام بیای... منتها فک کردم تو این سرما و راه سخت روستایی بهتره که همینجا بمونی... چی میگی حالا؟ میای؟
میترسیدم که بگه میام... آب دهنمو قورت دادم و منتظر جوابش موندم... بلاخره مثل آدمی که دلش راضی نباشه ولی چاره ای هم نداشته باشه گفت: باشه... برو...
گفتم: باشه عزیزم... میرم ولی یادت باشه بهت چی گفتم... اصلا از خونه بیرون نری... خیلی مراقب باشی خب؟
هایون: من بلدم مراقب خودم باشم... اما امیدوارم تو بتونی اینکارو بکنی...
هایونو اینو گفت و از من دور شد...
از زبان شوگا:
توی محل قرارمون منتظر تهیونگ بودم... تنهایی و پیاده اومدم... نمیخواستم هیچکس متوجه بشه... فقط جیمین و جونگکوک خبر داشتن... به اونام باید یه چیزایی رو میگفتم... اونام جزوی از نقشه بودن... بلاخره تهیونگ رسید... از اینطرف خیابون دیدمش... به تنه درختی که توی پارک کنار خیابون بود تکیه داده بودم... تهیونگ اومد پیشم... نشست رو زمین که مثلا بند کفششو درست کنه... بدون اینکه به هم نگاه کنیم کنار هم بودیم و حرف میزدیم... به روبروم نگاه میکردم... توی همون حالت گفتم: میخوام سروان نام رو بکشونم اونجا... باید اونجا کارشو تموم کنیم...
تهیونگ پاهاشو جابجا کرد و بند کفش دیگشو باز کرد که دوباره ببنده... گفت: باشه... فرصت بده هایونو بفرستم اینجا... نباید پیشم باشه... با جیمین و جونگکوک هماهنگ کردی دیگه؟ آره؟
شوگا: حله....
تهیونگ از سر جاش بلند شد و گفت: بسیار خب... من رفتم
شوگا: جزییاتو بهت مسیج میدم
تهیونگ: اکی...
تهیونگ کلاهشو درست کرد و رفت...
از زبان هایون:
چند ساعت منتظر تهیونگ بودم... طول کشید تا بیاد... وقتی اومد دیدم یه چیزایی خریده...
از زبان تهیونگ:
وقتی برگشتم پیش هایون، نگران اومد سمتم... گفت: تهیونگا... دیر کردی که
تهیونگ: ببخشید... تا اینا رو گرفتم طول کشید...
از زبان سروان نام:
جی پی اسی که به ماشین چسبونده بودم هنوز کار میکرد... وقتی چکش کردم اینو فهمیدم... ولی دیگه نمیشد فقط به امید یه جی پی اس بشینم تا چیزی گیرم بیاد... شوگا و افرادش خیلی باهوشتر و خبره تر از این حرفان... برای همین هنوزم که هنوزه مدرک درستی ازشون نداریم که دستگیرشون کنیم... مباید یه فکری بکنم... برای همین چن نفر از همکارای معتمدم رو دعوت کردم به خونم... که ببینمشون و صحبت کنیم...
۱۱.۰k
۳۱ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.