جنبش دست سیاه (قسمت اول)
(مادربزرگ داشت آلبوم عکسای قدیمی شو به نوهش نشون میداد)
_مادربزرگ این پسرا دیگه کین؟
مادربزرگ(من خودمو جاش گذاشتم و از زبانش نقل میکنم) = آها اینا، میخوای داستان اینارو برات تعریف کنم؟
_حتماً
مادربزرگ(من) = داستانی که میخوام برات تعریف کنم، داستان یه قهرمانه همون پسر بالائیه که دستشو بالا آورده، اسم قهرمانمون اُسکار دیویدسون بود و دوستش همون پسره که لباس کارخونه تنشه، اسمش توماس راولینسون.
(مدرسهی ملی لندن)
مادربزرگ= کلاس درس داشت شروع میشد، معلم بداخلاقمون که به چوب خشک معروف بود، اومد، شروع کرد به درس دادن، درمورد موجوداتی که پرواز میکنن، کلاس خیلی کسلکننده بود و ما به یه خندهی حسابی نیاز داشتیم
و خوب 😊 اُسکار دیویدسون این خندهرو برامون فراهم کرد.
_چطوری مادربزرگ
مادربزرگ(من) = الان بهت میگم، اون به معلم گفت.....
اُسکار = آقا اجازه، پس زنبورا جزو موجودات پرواز کننده نیستن.
معلم= چی میگی؟ بازم...
اسکار= نه آقا، آخه شما گفتین برای پرواز بالهای بزرگی نیاز داریم، ولی بالهای زنبور از بدنش کوچیکترن.
معلم = چی داری میگی وسط کلاس درس؟
اسکار = خوب گناه من چیه آقا، یکم انتقاد پذیر باشید و کتاب بخونید
همهی دانشآموزا = 😂😂😂😂😂
معلم = دیویدسون لعنتییییی
(زنگ پایان مدرسه🔊)
معلم = اسکار تو وایسا
اسکار = بله استاد
معلم = تو باید تنبیه بشی، برای فردا ۱۰۰ بار بنویس، (تو کلاس صحبت نمیکنم) فهمیدی؟ اینو ۱۰۰بار بنویس
اسکار(خبردار نظامی) = اطاعت ژنرال
معلم = ای وَلَد چموششش
اسکار = 😂 خنده رو باشین آقا معلم(و سریع از کلاس خارج میشه)
اسکار = خوب میریم خونه، به قول جک اسپارو، تا آخرین نفس بجنگید ای دیوانگان پَست 😂
اسکار = هی هی توماس، بیا اینجا
توماس = اسکار، سلام
اسکار = پس بابات کو؟
توماس = امروز بار میبره به فرانسه، صبح حرکت کرده، اینجا نیستش
اسکار = خیلهخوب، عالی شد، بریم یه چیزی بخوریم؟
توماس = بریم
_مادربزرگ این پسرا دیگه کین؟
مادربزرگ(من خودمو جاش گذاشتم و از زبانش نقل میکنم) = آها اینا، میخوای داستان اینارو برات تعریف کنم؟
_حتماً
مادربزرگ(من) = داستانی که میخوام برات تعریف کنم، داستان یه قهرمانه همون پسر بالائیه که دستشو بالا آورده، اسم قهرمانمون اُسکار دیویدسون بود و دوستش همون پسره که لباس کارخونه تنشه، اسمش توماس راولینسون.
(مدرسهی ملی لندن)
مادربزرگ= کلاس درس داشت شروع میشد، معلم بداخلاقمون که به چوب خشک معروف بود، اومد، شروع کرد به درس دادن، درمورد موجوداتی که پرواز میکنن، کلاس خیلی کسلکننده بود و ما به یه خندهی حسابی نیاز داشتیم
و خوب 😊 اُسکار دیویدسون این خندهرو برامون فراهم کرد.
_چطوری مادربزرگ
مادربزرگ(من) = الان بهت میگم، اون به معلم گفت.....
اُسکار = آقا اجازه، پس زنبورا جزو موجودات پرواز کننده نیستن.
معلم= چی میگی؟ بازم...
اسکار= نه آقا، آخه شما گفتین برای پرواز بالهای بزرگی نیاز داریم، ولی بالهای زنبور از بدنش کوچیکترن.
معلم = چی داری میگی وسط کلاس درس؟
اسکار = خوب گناه من چیه آقا، یکم انتقاد پذیر باشید و کتاب بخونید
همهی دانشآموزا = 😂😂😂😂😂
معلم = دیویدسون لعنتییییی
(زنگ پایان مدرسه🔊)
معلم = اسکار تو وایسا
اسکار = بله استاد
معلم = تو باید تنبیه بشی، برای فردا ۱۰۰ بار بنویس، (تو کلاس صحبت نمیکنم) فهمیدی؟ اینو ۱۰۰بار بنویس
اسکار(خبردار نظامی) = اطاعت ژنرال
معلم = ای وَلَد چموششش
اسکار = 😂 خنده رو باشین آقا معلم(و سریع از کلاس خارج میشه)
اسکار = خوب میریم خونه، به قول جک اسپارو، تا آخرین نفس بجنگید ای دیوانگان پَست 😂
اسکار = هی هی توماس، بیا اینجا
توماس = اسکار، سلام
اسکار = پس بابات کو؟
توماس = امروز بار میبره به فرانسه، صبح حرکت کرده، اینجا نیستش
اسکار = خیلهخوب، عالی شد، بریم یه چیزی بخوریم؟
توماس = بریم
۲.۸k
۲۹ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.