قلب سیاه پارت دوازدهم
قسمت دوازدهم
تهیونگ
احساس میکرد داره توسط دختر روبه روش اغوا میشه ، دست خودش نبود دلش میخواست ساعت های بشینه و به جویس نگاه کنه، هرچی بیشتر بهش نگاه میکرد متوجه زیباییش میشد، نفسشو فرستاد بیرون و سعی کرد تا چشم تو چشم جویس نشه.
جونگکوک.
نقشه هایی که توی سرش برای جویس داشت رو میخواست زودتر عملی کنه. همینطور که داشت سوپ خوشمزه رو مزه میکرد گفت
_ راستی خواهر کوچولو اسم کسی که میخواد باهات ازدواج کنه چیه!
جویس از این سوال ناگهانی جونگکوک متعجب شد، جونگکوک هم با دیدن تعجب جویس با لبخند ابروهاشو داد بالا.
_ چیه من حق ندارم تا اسم همسر آینده ی خواهرمو بدونم؟
جویس :جيمين.
جونگکوک لباشو بهم فشورد و سرشو تکون میداد، توی ذهنش نقشه های زیادی برای از دور خارج کردن جیمین کشید.
سوجون: الان که همه اینجا هستیم میخوام بهتون یه مسئله مهم رو بگم!.
همه الان نگاهشون به سوجون بود، فقط مارلین بود که بی تفاوت داشت غذاشو میخورد انگار. از چیزی که سوجون میخواست مطرح کنه از قبل با خبر بود.
سوجون: من و مارلین تصمیم گرفتیم که بعد از این سفر کاری اینجا رو به جونگکوک بسپاریم.
بغیر از جونگکوک و مارلین، تهیونگ و جویس متعجب بودن.
سوجون: بعد از سفر کاری همراه مارلین به سئول میرم، اونجا تو منطقه گانگنام یه آپارتمان برای زندگی گرفتم.
جویس.
یعنی بابا میخواست اینجارو به جونگکوک بده، یعنی اون میشید ارباب.
سوجون: جویس هم ماه آینده قراره با جیمین ازدواج کنه و تو جونگکوک بهتره قبل از اینکه اینجارو بهت بدم برای خودت یه همسر مناسب انتخاب کنی.
نگاهم به جونگکوک بود که تک خنده ای کرد.
کوک:پدر جان من یه همسر مناسب برای خواهرم جویس سراق دارم بهتره این وصلتو با جیمین بهم بزنید.
استرس بهم هجوم آورده بود، چیزی ته دلم میگفت جونگکوک فقط داره نقش بازی میکنه، آب دهنمو قورت دادم و خونسرد گفتم.
_ اما منو جیمین بهم علاقه داریم.
با اینکه به جیمین علاقه ای نداشتم اما از نظر من مرد زندگی بود و میتونستم با اون خوشبخت بشم.
کوک: همین که من گفتم من بردار بزرگترتم و نباید رو حرف من حرف بزنی.
بعد دستشو گذاشت روی شونه تهیونگ ادامه داد.
کوک: این شخص کسیه که قراره جویس باهاش ازدواج کنه.
تهیونگ با شنیدن این جمله متعجب غذاشو قورت داد.
تهیونگ: چی من.
جونگکوک همینطور که لبخند رو لبش بود گفت.
کوک: مگه تو همونی نبودی که میگفت به خواهرم علاقه داری.
تو نگاه تهیونگ چیزی موج میزد، اما نمیتونستم نگاهشو بخونم.
تهیونگ: اره من بودم.
مطمئنم داره با تردید حرفاشو میگه، نگاه متعجبی به بابا انداختم.
سوجون: الان که فکر میکنم تهیونگ پسر خوبیه و میتونه توی زندگی نیاز های جویس رو برطرف کنه
نگاهم تو چشمای جونگکوک گره خورد، پوزخند، تنفر هرچیزی که بر ضد من باشه توی چشماش موج میزد، احساس میکردم دلش میخواد هرچه زودتر سرمو از تنم جدا کنه.
مارلین: اما سوجون تو جیمین رو به عنوان دومادت به کل روستا معرفی کردی.
دلم نمیخواست این وصلت بهم بخوره.
سوجون: خودم یکاریش میکنم.
باورم نمیشد، اگه این وصلت بهم میخورد چطوری تو چشمای جیمین نگاه کنم باید برم و هرچه زودتر باهاش حرف بزنم.
کوک: پدر اجازه بدین جویس هم همراه من تو عمارت بمونه و بیشتر با تهیونگ آشنا بشه
فکر میکردم الان منو به عنوان خواهرش قبول کرده، اما چشماش کارایی که میخواست رو انجام بده رو لو میداد.
سوجون: من نظری ندارم، فردا هم آخرین سفر کاریمه قبل از رفتنم میرم و با جیمین حرف میزنم.
جونگکوک.
توی دلش پشت سر هم داشت به جویس پوزخند میزد، جویس سرش پایین بود، از این خوشحال بود که حق انتخاب نداشت و نمیتونست روی حرفش حرف بزنه، با بلند شدن یهویی جویس اونم از سرجاش بلند شد.
_ خواهر کوچولو هنوز غذاتو کامل نخوردی.
جویس بدون توجه به جونگکوک از سالن غذاخوری خارج شد، جونگکوک از اینکه جویس بهش بی محلی کرد توی دلش گفت « هه بی محلی کن کاری میکنم تا از زندگی کردن پشیمون بشی»
مارلین.
خیره شده بود به جای خالی دخترش، نفسشو فرستاد بیرون و چشماشو بست، اعصبانی بود به دلیل اینکه سرخود جونگکوک و همسرش برای جویس تصمیم میگرفتن.
_ شما حق نداشتین اینجور ناراحتش کنید
جونگکوک همینجور که لم صندلی داده بود گفت.
کوک: من از جیمین خوشم نمیاد.
مارلین محکم دستشو کوبید روی میز و صداشو بلند برد، براش مهم نبود که الان یه غریبه تو جمع خانوادشون وجود داشت.
_ فقط برای اینکه خوشت نمیاد زدی خواهرتو ناراحت کردی.
سوجون که قصد در آروم مردن همسرش داشت گفت.
سوجون: خانم توهم میدونی که جویس هیچ علاقه ای به جیمین نداشت این آخر سری نمیدونم چطور قبول کرده تا باهاش ازدواج کنه
مارلین که این بحثو خسته کننده میدونست از جاش بلند شد.
پایان پارت
تهیونگ
احساس میکرد داره توسط دختر روبه روش اغوا میشه ، دست خودش نبود دلش میخواست ساعت های بشینه و به جویس نگاه کنه، هرچی بیشتر بهش نگاه میکرد متوجه زیباییش میشد، نفسشو فرستاد بیرون و سعی کرد تا چشم تو چشم جویس نشه.
جونگکوک.
نقشه هایی که توی سرش برای جویس داشت رو میخواست زودتر عملی کنه. همینطور که داشت سوپ خوشمزه رو مزه میکرد گفت
_ راستی خواهر کوچولو اسم کسی که میخواد باهات ازدواج کنه چیه!
جویس از این سوال ناگهانی جونگکوک متعجب شد، جونگکوک هم با دیدن تعجب جویس با لبخند ابروهاشو داد بالا.
_ چیه من حق ندارم تا اسم همسر آینده ی خواهرمو بدونم؟
جویس :جيمين.
جونگکوک لباشو بهم فشورد و سرشو تکون میداد، توی ذهنش نقشه های زیادی برای از دور خارج کردن جیمین کشید.
سوجون: الان که همه اینجا هستیم میخوام بهتون یه مسئله مهم رو بگم!.
همه الان نگاهشون به سوجون بود، فقط مارلین بود که بی تفاوت داشت غذاشو میخورد انگار. از چیزی که سوجون میخواست مطرح کنه از قبل با خبر بود.
سوجون: من و مارلین تصمیم گرفتیم که بعد از این سفر کاری اینجا رو به جونگکوک بسپاریم.
بغیر از جونگکوک و مارلین، تهیونگ و جویس متعجب بودن.
سوجون: بعد از سفر کاری همراه مارلین به سئول میرم، اونجا تو منطقه گانگنام یه آپارتمان برای زندگی گرفتم.
جویس.
یعنی بابا میخواست اینجارو به جونگکوک بده، یعنی اون میشید ارباب.
سوجون: جویس هم ماه آینده قراره با جیمین ازدواج کنه و تو جونگکوک بهتره قبل از اینکه اینجارو بهت بدم برای خودت یه همسر مناسب انتخاب کنی.
نگاهم به جونگکوک بود که تک خنده ای کرد.
کوک:پدر جان من یه همسر مناسب برای خواهرم جویس سراق دارم بهتره این وصلتو با جیمین بهم بزنید.
استرس بهم هجوم آورده بود، چیزی ته دلم میگفت جونگکوک فقط داره نقش بازی میکنه، آب دهنمو قورت دادم و خونسرد گفتم.
_ اما منو جیمین بهم علاقه داریم.
با اینکه به جیمین علاقه ای نداشتم اما از نظر من مرد زندگی بود و میتونستم با اون خوشبخت بشم.
کوک: همین که من گفتم من بردار بزرگترتم و نباید رو حرف من حرف بزنی.
بعد دستشو گذاشت روی شونه تهیونگ ادامه داد.
کوک: این شخص کسیه که قراره جویس باهاش ازدواج کنه.
تهیونگ با شنیدن این جمله متعجب غذاشو قورت داد.
تهیونگ: چی من.
جونگکوک همینطور که لبخند رو لبش بود گفت.
کوک: مگه تو همونی نبودی که میگفت به خواهرم علاقه داری.
تو نگاه تهیونگ چیزی موج میزد، اما نمیتونستم نگاهشو بخونم.
تهیونگ: اره من بودم.
مطمئنم داره با تردید حرفاشو میگه، نگاه متعجبی به بابا انداختم.
سوجون: الان که فکر میکنم تهیونگ پسر خوبیه و میتونه توی زندگی نیاز های جویس رو برطرف کنه
نگاهم تو چشمای جونگکوک گره خورد، پوزخند، تنفر هرچیزی که بر ضد من باشه توی چشماش موج میزد، احساس میکردم دلش میخواد هرچه زودتر سرمو از تنم جدا کنه.
مارلین: اما سوجون تو جیمین رو به عنوان دومادت به کل روستا معرفی کردی.
دلم نمیخواست این وصلت بهم بخوره.
سوجون: خودم یکاریش میکنم.
باورم نمیشد، اگه این وصلت بهم میخورد چطوری تو چشمای جیمین نگاه کنم باید برم و هرچه زودتر باهاش حرف بزنم.
کوک: پدر اجازه بدین جویس هم همراه من تو عمارت بمونه و بیشتر با تهیونگ آشنا بشه
فکر میکردم الان منو به عنوان خواهرش قبول کرده، اما چشماش کارایی که میخواست رو انجام بده رو لو میداد.
سوجون: من نظری ندارم، فردا هم آخرین سفر کاریمه قبل از رفتنم میرم و با جیمین حرف میزنم.
جونگکوک.
توی دلش پشت سر هم داشت به جویس پوزخند میزد، جویس سرش پایین بود، از این خوشحال بود که حق انتخاب نداشت و نمیتونست روی حرفش حرف بزنه، با بلند شدن یهویی جویس اونم از سرجاش بلند شد.
_ خواهر کوچولو هنوز غذاتو کامل نخوردی.
جویس بدون توجه به جونگکوک از سالن غذاخوری خارج شد، جونگکوک از اینکه جویس بهش بی محلی کرد توی دلش گفت « هه بی محلی کن کاری میکنم تا از زندگی کردن پشیمون بشی»
مارلین.
خیره شده بود به جای خالی دخترش، نفسشو فرستاد بیرون و چشماشو بست، اعصبانی بود به دلیل اینکه سرخود جونگکوک و همسرش برای جویس تصمیم میگرفتن.
_ شما حق نداشتین اینجور ناراحتش کنید
جونگکوک همینجور که لم صندلی داده بود گفت.
کوک: من از جیمین خوشم نمیاد.
مارلین محکم دستشو کوبید روی میز و صداشو بلند برد، براش مهم نبود که الان یه غریبه تو جمع خانوادشون وجود داشت.
_ فقط برای اینکه خوشت نمیاد زدی خواهرتو ناراحت کردی.
سوجون که قصد در آروم مردن همسرش داشت گفت.
سوجون: خانم توهم میدونی که جویس هیچ علاقه ای به جیمین نداشت این آخر سری نمیدونم چطور قبول کرده تا باهاش ازدواج کنه
مارلین که این بحثو خسته کننده میدونست از جاش بلند شد.
پایان پارت
۴۲.۹k
۰۱ فروردین ۱۴۰۳