Gate of hope &29
ویو یویی
همینطور که سشوار رو رو سرم گرفته بودم تا خشک شه تو آینه به خودم زل زدم خودم قشنگ میدونستم که منو هیونجین هیچ آخری نداریم ولی..!
چشامو رو هم فشار دادم که با حس دستی رو دستم چشامو باز کردم که هیونجین با لبخندش سشوارو از دستمو گرفت و با یه دستش شروع کرد به خشک کردن موهام که خندم گرفته و با بغض تو آینه بهش خیره شدم میتونستم مدت ها بدون هیچ حرکتی بهش خیره شدم و به خاطر زیباییش دلم پودر شه!
هیونجین که از آینه به چشام زل زده بود خندید و سشوارو بست
هیونجین:اینقد قشنگم بیبی؟!
سشوارو گذاشت رو میز و با شونه شروع کرد به شونه زدن موهام که دهن گشودم و گفتم:اره اینقد و زیادتر از اینقد:)!
هیونجین:بس کن داری خجالتم میدیی!
با لب آویزون همینطور که نشسته بودم رو صندلی برگشتم سمتش دستامو باز کردم و گفتم:چاگیاا بغلم کن!
هیونجین خندید شونه رو گذاشت رو میز و از رون پاهام گرفته و بلندم کرد خندیم و به چشاش زل زدم..
هیونجین:عاشقتم یویی!
یویی:اینقد نگوو!(با ذوق)
هیونجین:تو نمیخوای بگی؟!
یویی خنده تلخی زد و سرشو رو باز هیونجین قرار داد و گفت:معلوم نیست؟!
هیونجین خندید:اهوم معلومه!
بعد از چند دقایقی سرمو از شونش درآوردم و دوباره به چشاش زل زدم
یویی:بریم بیرون؟
هیونجین:بریم
یویی از بغل هیونجین پرید پایین که هیونجین رفت اتاقش هردو آماده شده و سوار ماشین شدن!
هیونجین:خوب اول کجا بریم کوچولو؟!
یویی خندید و گفت:من کوچولو نیستم بچه!
هیونجین با قیافه شوکه آور به یویی خیره شد و گفت:نگو که از این به بعد بچه صدام میزنی؟!!
یویی خندید و گفت:اگه کوچولو صدام کنی چرا که نه!
هیونجینم خندید و گفت:باشه باشه تسلیممم
هر دو خندیده و به راه افتادن..
"برای هردو یه روزی شاد و شنگول بودم ولی بلاخره که این سه هفته پایان رسیده بود حالا این عشق باقی مونده یویی و هیونجین قراره چی بشه؟!!"
ویو روز تولد هیونجین...
همینطور که سشوار رو رو سرم گرفته بودم تا خشک شه تو آینه به خودم زل زدم خودم قشنگ میدونستم که منو هیونجین هیچ آخری نداریم ولی..!
چشامو رو هم فشار دادم که با حس دستی رو دستم چشامو باز کردم که هیونجین با لبخندش سشوارو از دستمو گرفت و با یه دستش شروع کرد به خشک کردن موهام که خندم گرفته و با بغض تو آینه بهش خیره شدم میتونستم مدت ها بدون هیچ حرکتی بهش خیره شدم و به خاطر زیباییش دلم پودر شه!
هیونجین که از آینه به چشام زل زده بود خندید و سشوارو بست
هیونجین:اینقد قشنگم بیبی؟!
سشوارو گذاشت رو میز و با شونه شروع کرد به شونه زدن موهام که دهن گشودم و گفتم:اره اینقد و زیادتر از اینقد:)!
هیونجین:بس کن داری خجالتم میدیی!
با لب آویزون همینطور که نشسته بودم رو صندلی برگشتم سمتش دستامو باز کردم و گفتم:چاگیاا بغلم کن!
هیونجین خندید شونه رو گذاشت رو میز و از رون پاهام گرفته و بلندم کرد خندیم و به چشاش زل زدم..
هیونجین:عاشقتم یویی!
یویی:اینقد نگوو!(با ذوق)
هیونجین:تو نمیخوای بگی؟!
یویی خنده تلخی زد و سرشو رو باز هیونجین قرار داد و گفت:معلوم نیست؟!
هیونجین خندید:اهوم معلومه!
بعد از چند دقایقی سرمو از شونش درآوردم و دوباره به چشاش زل زدم
یویی:بریم بیرون؟
هیونجین:بریم
یویی از بغل هیونجین پرید پایین که هیونجین رفت اتاقش هردو آماده شده و سوار ماشین شدن!
هیونجین:خوب اول کجا بریم کوچولو؟!
یویی خندید و گفت:من کوچولو نیستم بچه!
هیونجین با قیافه شوکه آور به یویی خیره شد و گفت:نگو که از این به بعد بچه صدام میزنی؟!!
یویی خندید و گفت:اگه کوچولو صدام کنی چرا که نه!
هیونجینم خندید و گفت:باشه باشه تسلیممم
هر دو خندیده و به راه افتادن..
"برای هردو یه روزی شاد و شنگول بودم ولی بلاخره که این سه هفته پایان رسیده بود حالا این عشق باقی مونده یویی و هیونجین قراره چی بشه؟!!"
ویو روز تولد هیونجین...
۱۰.۹k
۰۹ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.