عشق دردسر ساز``
₱₳Ɽ₮:35
ویو ا/ت
صبح با درد بلند شدم... تهیونگ هنوز خوابیده بود و منو از پشت بغل کرده بود... من گردنم خیلی درد میکردو میسوخت...
ا/ت:آییی...
با صدای آی من تهیونگ بلند شدو اروم چشماشو باز کردو گفت..
تهیونگ:چی شد؟..(خوابالو)
ا/ت: گردنم درد میکنه... میخوای فحشت بدم...(عصبی)
تهیونگ: بده(خوابالو)
ا/ت:باش... بی ادب.. بی ادب... بی ادب...
تهیونگ: همین؟(خنده)
ا/ت: مسخرم نکن درد میکنه..
تهیونگ: خودتم خواستی...
ا/ت:بیشور بگو ببخشید....
تهیونگ:ببخشید..خو
ا/ت: آفرین...
تهیونگ: حالا بیا یه بغل بده...(خنده)
ا/ت: نمخام..
و بعد بلند شدمو رفتم دستشویی...
تهیونگ: هع عجبا...(خنده)
بعد از اینکه چند مین که کارامو انجام دادم رفتم بیرون از دستشویی... دیدم تهیونگ تختو مرتب کرده...
تهیونگ: ا/ت...
ا/ت: هوم؟
تهیونگ: تموم کردی؟
ا/ت: عا... اونو.. اره..
(دخترا میدونین من چی میگم مگ ن؟)
تهیونگ: خوبه...
بعد تهیونگ رفت دستشویی کاراشو انجام بده... بعد اومد بیرونو لباسامونو پوشیدیمو خودمونو مرتب کردیم رفتیم بیرون... میز حاضر بود.. نشستیم صبحونمونو خوردیم.. تهیونگ امروز کاری نداشت تو شرکت انجام بده.. پس کلا نرفت شرکت... بعد خوردن صبحونه به تهیونگ گفتم...
ا/ت: تهیونگ نمیدونم امروز چرا انقد حوصلم سر میره...
تهیونگ نشسته بود رو مبلو من سرپا بودم...
تهیونگ: اوخی... عشق من حوصلش سر رفته؟
ا/ت: اوهوم...
تهیونگ: بیا بشین رو پاهام...
رفتم نشستم رو پاهاشو کمرمو گرفت.... منم یه دستمو انداختم دور گردنش... و داشتم با دکمه لباسش بازی میکردم...
ا/ت: تهیونگ!
تهیونگ: هم؟
ا/ت:میدونستی...من تاحالا عاشق کسی نشدم... مخصوصا اون موقعی که دوستام دوست پسر داشتن.. من پسر مورد علاقمو نتونستم پیدا کنم...
تهیونگ: خب؟(خنده محو)
ا/ت: بعد... فکر نمیکردم ازتو خوشم بیاد... یهویی تو دلم خودتو جا کردی...!
همینجوری داشت نزدیکم میشد...
تهیونگ:خب؟(بازم خنده ی محو)
ا/ت:خب اینکه من... عاشقت شدم..
زیادی نزدیک شده بودیم...
تهیونگ: خب؟(خنده)
میخواست ببوستم که یهو گوشیم زنگ خوردو پاشدم...که فهمیدم زیر لب تهیونگ گفت
تهیونگ:لعنت!...
ا/ت: عع لوناست...
ا/ت: الو لونا...
لونا:چطوری؟...
ا/ت:خوبم...کجایی؟... حتما پیش دوست پسرت...
لونا: چی میگی لوکاس؟ نه بابا... بهم خیانت کرد... بایکی بهتر از اونم...
ا/ت: دختر ناموسا؟ انقد زود از خیانت میگذری؟
لونا: لیاقتمو نداشت... اینارو ول کن... خواستم بگم امروز منو دوست پسرم یه ویلا گرفتیم تو تهیونگم دعوت کردیم... رابطتون اوکی شد نه؟
ا/ت: آره اوکی شدیم... لوکیشنو با ساعت دقیقو برام بفرست...
لونا: اها باشه خدافظ...
ا/ت: باییی...
تهیونگ: لونا دوستته؟
ا/ت: هم.. اره.. امروز مارو دعوت کرده به ویلاشون بریم؟
تهیونگ: باش...
ا/ت: مرسییی...(لبخند)
کامنت:۲٠٠
ویو ا/ت
صبح با درد بلند شدم... تهیونگ هنوز خوابیده بود و منو از پشت بغل کرده بود... من گردنم خیلی درد میکردو میسوخت...
ا/ت:آییی...
با صدای آی من تهیونگ بلند شدو اروم چشماشو باز کردو گفت..
تهیونگ:چی شد؟..(خوابالو)
ا/ت: گردنم درد میکنه... میخوای فحشت بدم...(عصبی)
تهیونگ: بده(خوابالو)
ا/ت:باش... بی ادب.. بی ادب... بی ادب...
تهیونگ: همین؟(خنده)
ا/ت: مسخرم نکن درد میکنه..
تهیونگ: خودتم خواستی...
ا/ت:بیشور بگو ببخشید....
تهیونگ:ببخشید..خو
ا/ت: آفرین...
تهیونگ: حالا بیا یه بغل بده...(خنده)
ا/ت: نمخام..
و بعد بلند شدمو رفتم دستشویی...
تهیونگ: هع عجبا...(خنده)
بعد از اینکه چند مین که کارامو انجام دادم رفتم بیرون از دستشویی... دیدم تهیونگ تختو مرتب کرده...
تهیونگ: ا/ت...
ا/ت: هوم؟
تهیونگ: تموم کردی؟
ا/ت: عا... اونو.. اره..
(دخترا میدونین من چی میگم مگ ن؟)
تهیونگ: خوبه...
بعد تهیونگ رفت دستشویی کاراشو انجام بده... بعد اومد بیرونو لباسامونو پوشیدیمو خودمونو مرتب کردیم رفتیم بیرون... میز حاضر بود.. نشستیم صبحونمونو خوردیم.. تهیونگ امروز کاری نداشت تو شرکت انجام بده.. پس کلا نرفت شرکت... بعد خوردن صبحونه به تهیونگ گفتم...
ا/ت: تهیونگ نمیدونم امروز چرا انقد حوصلم سر میره...
تهیونگ نشسته بود رو مبلو من سرپا بودم...
تهیونگ: اوخی... عشق من حوصلش سر رفته؟
ا/ت: اوهوم...
تهیونگ: بیا بشین رو پاهام...
رفتم نشستم رو پاهاشو کمرمو گرفت.... منم یه دستمو انداختم دور گردنش... و داشتم با دکمه لباسش بازی میکردم...
ا/ت: تهیونگ!
تهیونگ: هم؟
ا/ت:میدونستی...من تاحالا عاشق کسی نشدم... مخصوصا اون موقعی که دوستام دوست پسر داشتن.. من پسر مورد علاقمو نتونستم پیدا کنم...
تهیونگ: خب؟(خنده محو)
ا/ت: بعد... فکر نمیکردم ازتو خوشم بیاد... یهویی تو دلم خودتو جا کردی...!
همینجوری داشت نزدیکم میشد...
تهیونگ:خب؟(بازم خنده ی محو)
ا/ت:خب اینکه من... عاشقت شدم..
زیادی نزدیک شده بودیم...
تهیونگ: خب؟(خنده)
میخواست ببوستم که یهو گوشیم زنگ خوردو پاشدم...که فهمیدم زیر لب تهیونگ گفت
تهیونگ:لعنت!...
ا/ت: عع لوناست...
ا/ت: الو لونا...
لونا:چطوری؟...
ا/ت:خوبم...کجایی؟... حتما پیش دوست پسرت...
لونا: چی میگی لوکاس؟ نه بابا... بهم خیانت کرد... بایکی بهتر از اونم...
ا/ت: دختر ناموسا؟ انقد زود از خیانت میگذری؟
لونا: لیاقتمو نداشت... اینارو ول کن... خواستم بگم امروز منو دوست پسرم یه ویلا گرفتیم تو تهیونگم دعوت کردیم... رابطتون اوکی شد نه؟
ا/ت: آره اوکی شدیم... لوکیشنو با ساعت دقیقو برام بفرست...
لونا: اها باشه خدافظ...
ا/ت: باییی...
تهیونگ: لونا دوستته؟
ا/ت: هم.. اره.. امروز مارو دعوت کرده به ویلاشون بریم؟
تهیونگ: باش...
ا/ت: مرسییی...(لبخند)
کامنت:۲٠٠
۱۹.۲k
۰۶ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.