پارت 1

میا ویو:
سلام من میا هستم و ۱۹ سالمه پدرو مادرم ۸ سال پیش از هم طلاق گرفتند و الان نزدیک ۵ ساله مادرم مرده
من در یک کافه کار میکنم و از 11سالگی تا الان پدرمو ندیدم .
امروز جمعس با صدای زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم
میا:آه یه روز گند دیگه/:
رفتم یه دوش گرفتم و یه هودی سفید با یه شلوارک پوشیدم یه رژلب و سایه زدم و راه افتادم.
کافه ساعت ۹:۳۰باز میشه الان ساعت ۸ بود پس یه سر رفتم کتابخانه و یکسری رمان جدید و کتاب های جدید خریدم یه اوپایی اونجا کار می‌کنه خیلی جیگره
مغز میا:وای اوپاااااااااا توهم اینجایی که
برای اینکه بیشتر دید بزنمش شروع کردم به خواندن یکی از رومان ها
ساعت ۹:۱۰بود
ای وای الان دیرم میشه سریع یه تاکسی گرفتم و سریع رفتم به کافه میزار و دستمال کشیدم و چند تا مشتری اومدن
دیگه کارم تموم شده بود لباسامو عوض کردم و به سمت خونه راه افتادم چند وقت هست یه ون مشکی تا سر کوچمون میادو می‌ره
فردا
امروز شنبسو همه جا تعطیله و سالگرد مادرم بود میخواستم برم سر خاکش و بعد هم برم پیش بهترین دوستم (لونا) یه بلیز سفید با یه شلوار صورتی پوشیدم رفتم سر خاک مادرم تو راه برگشت زنگ زدم به لونا تا خواست جواب بده
لونا :الو الو الو
میا :ولم کنین عوضیاااااااا