گس لایتر/پارت ۱۸۷
ماشینای توی خیابون جلوش ترمز کردن...
صدای بوقشون در اعتراض به دختری که بی هوا جلوشون ظاهر شده بود بلند شد...
سرها از ماشینا بیرون اومد و چیزای مختلفی رو بهش نسبت دادن...
اما دختر انقدر به اطرافش بی توجه بود که راننده ها با خودشون فکر کردن شاید ناشنواس!...
از خیابون که عبور کرد همه چیز عادی شد و ماشینا به مسیرشون ادامه دادن...
هق هق گریه هاش نگاه عابرا رو بهش جلب میکرد...
نگاه و افکار آدما چه اهمیتی داشت وقتی که احساس میکرد دنیا روی سرش خراب شده!....
***************************
بعد از رفتن بایول بی معطلی به سمت فرودگاه راه افتاده بود...
با شماره ی نامو تماس گرفت...
نامو: الو؟ بفرمایین؟
بورام: سلام... من بورامم... دوست جونگکوک
نامو: بله... شناختم... چطور با من تماس گرفتی؟
بورام: برای اینکه آگاهت کنم همسر و پسرت چه آدمایی هستن!
نامو: این چه طرز حرف زدنه!... یعنی چی!
بورام: متاسفم... اصن وقت ندارم توضیح زیادی بدم... چون دارم میرم فرودگاه... فقط اینو بدون که پسرت به بایول خیانت کرده... و خانوم نایون هم کاملا خبر داره... حتی کمکش میکنه!... تو از هیچی خبر نداری و اونا فریبت میدن!....
بدون اینکه اجازه بده نامو حرف بزنه گوشیشو قطع کرد!
پوزخندی زد و با خودش گفت: خب... حالا نوبت آقای جئونه!.... که بفهمه چیا سرش اومده!....
با جونگکوک تماس گرفت...
با لحن سرد و مغرورانه ی همیشگیش جواب داد....
جونگکوک: بازم تو!
بورام: بله آقای جئون... بازم من! ... البته قول میدم این بار آخر باشه... فقط میخواستم بگم ماشین زنت جلوی آشیونه ی عشقمون جا مونده... بگو ببرنش!....
از شنیدن این حرف جا خورد!...
بین ابروهاش چین افتاد... و پرسید: برای چی ماشینش اونجاس؟
بورام: عزیز دلم... تعجب کردی؟... اومد پیش من یکم از تو براش گفتم...از عشقمون گفتم... فقط نمیدونم چرا انقد شوک شد دختر بیچاره!... من که چیز بدی نگفتم!...
محکم با مشت روی میز زد...
جونگکوک: روزگارتو سیاه میکنم بورام!... میکشمت!....
برای حرص دادن جونگکوک بلند قهقهه زد...
بورام: دستت به من نمیرسه!... قبل اینکه برسی هواپیمای من از زمین بلند شده!...
بنظرم برو دنبال بایول... بلایی سرش نیاد با اون حالش!... یادت باشه جئون جونگکوک!... هرکاری تاوان داره... نمیتونستی تا ابد همه رو فریب بدی...
و تماس قطع شد...
این فاجعه بود!... جونگکوک تصورشم نمیکرد اینطوری رو دست بخوره... فک میکرد با تهدید بورام به زندانی کردنش اون دیگه اقدامی نمیکنه... اما در واقع زیادی به خودش مطمئن بود!...
برای اولین بار توی زندگیش دستپاچه شده بود... نمیدونست باید چیکار کنه... اما ترجیح داد به جای دنبال کردن بورام سعی کنه بایول رو پیدا کنه... مبادا اتفاقی براش بیفته...
کتشو برداشت و پوشید...
به قدری خشمگین بود که اگر بورام نزدیکش بود به آسونی از هستی ساقطش میکرد... گوشیشو آورد و شماره بایول رو گرفت... و همزمان از دفترش بیرون رفت...
قدمهای محکم و بلند برمیداشت و با چهره ی غضبناکش فقط روبرو رو نگاه میکرد...
تلفنش در حال بوق خوردن بود اما کسی جواب نداد!...
کارمندی که بی اطلاع از همه چیز با دیدن جونگکوک سمتش اومد و کلاسور توی دستشو باز کرد با برخورد خشمگینش مواجه شد...
جونگکوک با پشت دست مرد رو از سر راهش کنار زد و ازش عبور کرد...
باقی کارمندا با دیدن اون صحنه سر جای خودشون بی حرکت ایستادن چون تا بحال چنین رفتاری رو ازش ندیده بودن...
****************************************
جونگکوک پشت سر هم شماره بایول رو میگرفت اما جواب نداد... برای لحظه ای میخواست به فرودگاه بره تا مانع رفتن بورام بشه اما میدونست که بهش نمیرسه و اون پرواز میکنه...
بدون اینکه لحظه ای به واکنش احتمالی بایول فکر کنه میخواست خودشو بهش برسونه....
و تنها جایی که به ذهنش میرسید رفتن به خونه بود....
*************************************
تنها دلیلی که باعث شده بود دوباره سمت اون خونه برگرده پسرش بود...
اگر بخاطر جونگ هون نبود هرگز مسیرشو سمت اون خونه کج نمیکرد... حتی برای لحظه ای به این فکر کرد که آخرین نفسش رو توی خیابون بکشه و به زندگیش پایان بده... اما باز هم به خاطر جونگ هون منصرف شد...
نزدیک خونه بود... فقط برای بردن پسرش برگشت...
صدای بوقشون در اعتراض به دختری که بی هوا جلوشون ظاهر شده بود بلند شد...
سرها از ماشینا بیرون اومد و چیزای مختلفی رو بهش نسبت دادن...
اما دختر انقدر به اطرافش بی توجه بود که راننده ها با خودشون فکر کردن شاید ناشنواس!...
از خیابون که عبور کرد همه چیز عادی شد و ماشینا به مسیرشون ادامه دادن...
هق هق گریه هاش نگاه عابرا رو بهش جلب میکرد...
نگاه و افکار آدما چه اهمیتی داشت وقتی که احساس میکرد دنیا روی سرش خراب شده!....
***************************
بعد از رفتن بایول بی معطلی به سمت فرودگاه راه افتاده بود...
با شماره ی نامو تماس گرفت...
نامو: الو؟ بفرمایین؟
بورام: سلام... من بورامم... دوست جونگکوک
نامو: بله... شناختم... چطور با من تماس گرفتی؟
بورام: برای اینکه آگاهت کنم همسر و پسرت چه آدمایی هستن!
نامو: این چه طرز حرف زدنه!... یعنی چی!
بورام: متاسفم... اصن وقت ندارم توضیح زیادی بدم... چون دارم میرم فرودگاه... فقط اینو بدون که پسرت به بایول خیانت کرده... و خانوم نایون هم کاملا خبر داره... حتی کمکش میکنه!... تو از هیچی خبر نداری و اونا فریبت میدن!....
بدون اینکه اجازه بده نامو حرف بزنه گوشیشو قطع کرد!
پوزخندی زد و با خودش گفت: خب... حالا نوبت آقای جئونه!.... که بفهمه چیا سرش اومده!....
با جونگکوک تماس گرفت...
با لحن سرد و مغرورانه ی همیشگیش جواب داد....
جونگکوک: بازم تو!
بورام: بله آقای جئون... بازم من! ... البته قول میدم این بار آخر باشه... فقط میخواستم بگم ماشین زنت جلوی آشیونه ی عشقمون جا مونده... بگو ببرنش!....
از شنیدن این حرف جا خورد!...
بین ابروهاش چین افتاد... و پرسید: برای چی ماشینش اونجاس؟
بورام: عزیز دلم... تعجب کردی؟... اومد پیش من یکم از تو براش گفتم...از عشقمون گفتم... فقط نمیدونم چرا انقد شوک شد دختر بیچاره!... من که چیز بدی نگفتم!...
محکم با مشت روی میز زد...
جونگکوک: روزگارتو سیاه میکنم بورام!... میکشمت!....
برای حرص دادن جونگکوک بلند قهقهه زد...
بورام: دستت به من نمیرسه!... قبل اینکه برسی هواپیمای من از زمین بلند شده!...
بنظرم برو دنبال بایول... بلایی سرش نیاد با اون حالش!... یادت باشه جئون جونگکوک!... هرکاری تاوان داره... نمیتونستی تا ابد همه رو فریب بدی...
و تماس قطع شد...
این فاجعه بود!... جونگکوک تصورشم نمیکرد اینطوری رو دست بخوره... فک میکرد با تهدید بورام به زندانی کردنش اون دیگه اقدامی نمیکنه... اما در واقع زیادی به خودش مطمئن بود!...
برای اولین بار توی زندگیش دستپاچه شده بود... نمیدونست باید چیکار کنه... اما ترجیح داد به جای دنبال کردن بورام سعی کنه بایول رو پیدا کنه... مبادا اتفاقی براش بیفته...
کتشو برداشت و پوشید...
به قدری خشمگین بود که اگر بورام نزدیکش بود به آسونی از هستی ساقطش میکرد... گوشیشو آورد و شماره بایول رو گرفت... و همزمان از دفترش بیرون رفت...
قدمهای محکم و بلند برمیداشت و با چهره ی غضبناکش فقط روبرو رو نگاه میکرد...
تلفنش در حال بوق خوردن بود اما کسی جواب نداد!...
کارمندی که بی اطلاع از همه چیز با دیدن جونگکوک سمتش اومد و کلاسور توی دستشو باز کرد با برخورد خشمگینش مواجه شد...
جونگکوک با پشت دست مرد رو از سر راهش کنار زد و ازش عبور کرد...
باقی کارمندا با دیدن اون صحنه سر جای خودشون بی حرکت ایستادن چون تا بحال چنین رفتاری رو ازش ندیده بودن...
****************************************
جونگکوک پشت سر هم شماره بایول رو میگرفت اما جواب نداد... برای لحظه ای میخواست به فرودگاه بره تا مانع رفتن بورام بشه اما میدونست که بهش نمیرسه و اون پرواز میکنه...
بدون اینکه لحظه ای به واکنش احتمالی بایول فکر کنه میخواست خودشو بهش برسونه....
و تنها جایی که به ذهنش میرسید رفتن به خونه بود....
*************************************
تنها دلیلی که باعث شده بود دوباره سمت اون خونه برگرده پسرش بود...
اگر بخاطر جونگ هون نبود هرگز مسیرشو سمت اون خونه کج نمیکرد... حتی برای لحظه ای به این فکر کرد که آخرین نفسش رو توی خیابون بکشه و به زندگیش پایان بده... اما باز هم به خاطر جونگ هون منصرف شد...
نزدیک خونه بود... فقط برای بردن پسرش برگشت...
۴۶.۹k
۱۳ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.