۶۷
۶۷
بوران
م: همو میشناسید؟
ا/ت: نه
تهجون: اره
بوران: مامان داداش باباست عمو تهجون
تهجون: ا/ت فراموش کردی یه زمانی دانش اموزم بودی من استادت
ا/ت: ها اره یادم اومد
تهجون: فک نمیکردم با داداشم ازدواج کنی خوشبختم
ا/ت: منم همینطور
تهجون: عمو بیا بریم تا صبح بازی کنیم
ا/ت: بوران مامان من یکم خونه کار دارم حتی سرم درده بریم خونه
بوران: مامان من دوست دارم بمونم
ا/ت: باشه من میرم
م.ت: نه عزیزم بمون نرو
ا/ت: ببخشید مامان جان نمیتونم
م.ت: باشه مراقب خودت باش تهجون بیا برسونش
ا/ت: نه خودم میرم
تهجون: صبر کن زن داداش
ا/ت: ماشین بیرونه خودم میرم
م.ت: باشه مراقب خودت باش
بوران: مامان رفت؟
م.ت: اره
تهجون: بوران عمو برو تو اتاق منم میام
بوران: باشه
تهجون: ا/ت و تهیونگ چند ساله باهم ازدواج کردن؟ چرا بهم نگفتید؟ من اگه میدونستم
ا/ت زنه تهیونگ تا صد سال پیش دخترشو نمیبردم
م.ت: این چه حرفیه چه دشمنی با ا/ت داری؟
تهجون: من ناراحتم بخاطر ا/ت که شوهری مثل تهیونگ داره
م.ت: بسه بسه تهیونگ پسرم خیلیم خوبه
تهجون: اره خیلیم خوبه تو بیمارستانه هفته ای یه بار میاد میره
م.ت: دهنتو ببند برو با بوران بازی کن
تهجون: بوران عمو
بوران: بله
تهجون: چیکار کردی؟
بوران:باباجون گوشیو بهم داد به بابام زنگ زدم گفتم مامانم سرش درده
تهجون: عمو بیا بریم تو اتاقم
بوران: بریم
تهجون: عمو باباتو دوس داری؟
بوران: خیلی دلم براش تنگ شده
تهجون: خسته نمیشی دیر به دیر میبینش
بوران: خیلی ناراحتم ولی دوسش دارم
تهجون: دوس داشتی من بابات باشم؟
بوران: عمو من بابا و مامانمو خیلی دوست دارم
تهجون: مامانت همون بود ولی بابات من خیلی خوب میشد نه؟ هروز میرفتیم شهربازی عروسک میخریدیم بستنی میخوردیم
بوران: ولی من تورو دوست دارم چون داداش بابامی
تهجون: عمو میخوام بخوابم برو بیرون شب بخیر
بوران: شب بخیر
ا/ت
چشمامو باز کردم دیدم سرم داره منفجر میشه تهیونگ دیدم
ا/ت: تو اینجا چیکار میکنی؟
تهیونگ: بوران بهم زنگ زد گفت سرت درد میکنه اومدم چیشده؟
ا/ت: چیزی نیست خوبم برو
تهیونگ: شیفتمو دادم به یکی دیگه
ا/ت: خب بمون
تهیونگ: چیشده ا/ت؟
ا/ت: بعد خودت میفهمی؟
تهیونگ: خب الان بگو
ا/ت: نمیخوام
تهیونگ: عزیزم چیشده بگو
تهیونگ اومد کنارم نشست چشمام پراز اشک شد
ا/ت: کسی که نمیخواستیم هیچوقت برگرده برگشته؟
تهیونگ: کی؟
ا/ت: الان خونه مامانته داره با بوران بازی میکنه
تهیونگ: نکنه با تهجون هستی؟
#فیک
#سناریو
بوران
م: همو میشناسید؟
ا/ت: نه
تهجون: اره
بوران: مامان داداش باباست عمو تهجون
تهجون: ا/ت فراموش کردی یه زمانی دانش اموزم بودی من استادت
ا/ت: ها اره یادم اومد
تهجون: فک نمیکردم با داداشم ازدواج کنی خوشبختم
ا/ت: منم همینطور
تهجون: عمو بیا بریم تا صبح بازی کنیم
ا/ت: بوران مامان من یکم خونه کار دارم حتی سرم درده بریم خونه
بوران: مامان من دوست دارم بمونم
ا/ت: باشه من میرم
م.ت: نه عزیزم بمون نرو
ا/ت: ببخشید مامان جان نمیتونم
م.ت: باشه مراقب خودت باش تهجون بیا برسونش
ا/ت: نه خودم میرم
تهجون: صبر کن زن داداش
ا/ت: ماشین بیرونه خودم میرم
م.ت: باشه مراقب خودت باش
بوران: مامان رفت؟
م.ت: اره
تهجون: بوران عمو برو تو اتاق منم میام
بوران: باشه
تهجون: ا/ت و تهیونگ چند ساله باهم ازدواج کردن؟ چرا بهم نگفتید؟ من اگه میدونستم
ا/ت زنه تهیونگ تا صد سال پیش دخترشو نمیبردم
م.ت: این چه حرفیه چه دشمنی با ا/ت داری؟
تهجون: من ناراحتم بخاطر ا/ت که شوهری مثل تهیونگ داره
م.ت: بسه بسه تهیونگ پسرم خیلیم خوبه
تهجون: اره خیلیم خوبه تو بیمارستانه هفته ای یه بار میاد میره
م.ت: دهنتو ببند برو با بوران بازی کن
تهجون: بوران عمو
بوران: بله
تهجون: چیکار کردی؟
بوران:باباجون گوشیو بهم داد به بابام زنگ زدم گفتم مامانم سرش درده
تهجون: عمو بیا بریم تو اتاقم
بوران: بریم
تهجون: عمو باباتو دوس داری؟
بوران: خیلی دلم براش تنگ شده
تهجون: خسته نمیشی دیر به دیر میبینش
بوران: خیلی ناراحتم ولی دوسش دارم
تهجون: دوس داشتی من بابات باشم؟
بوران: عمو من بابا و مامانمو خیلی دوست دارم
تهجون: مامانت همون بود ولی بابات من خیلی خوب میشد نه؟ هروز میرفتیم شهربازی عروسک میخریدیم بستنی میخوردیم
بوران: ولی من تورو دوست دارم چون داداش بابامی
تهجون: عمو میخوام بخوابم برو بیرون شب بخیر
بوران: شب بخیر
ا/ت
چشمامو باز کردم دیدم سرم داره منفجر میشه تهیونگ دیدم
ا/ت: تو اینجا چیکار میکنی؟
تهیونگ: بوران بهم زنگ زد گفت سرت درد میکنه اومدم چیشده؟
ا/ت: چیزی نیست خوبم برو
تهیونگ: شیفتمو دادم به یکی دیگه
ا/ت: خب بمون
تهیونگ: چیشده ا/ت؟
ا/ت: بعد خودت میفهمی؟
تهیونگ: خب الان بگو
ا/ت: نمیخوام
تهیونگ: عزیزم چیشده بگو
تهیونگ اومد کنارم نشست چشمام پراز اشک شد
ا/ت: کسی که نمیخواستیم هیچوقت برگرده برگشته؟
تهیونگ: کی؟
ا/ت: الان خونه مامانته داره با بوران بازی میکنه
تهیونگ: نکنه با تهجون هستی؟
#فیک
#سناریو
۱.۴k
۲۸ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.