چندپارتی جیمین...
چندپارتی جیمین...
"وقتی به پسر 4سالتون حسودی میکنه و..."
به صحنه ی روبهروش زل زده بود،هروقت شاهد کیس پدر مادرش میشد خشم توی رگهاش جاری میشد.
جیغ بلندی کشید تا اون دوتا رو از وجود خودش با خبر کنه.
نگاهی به پسر عصبانیش که از گونه هاش از شدت خشم سرخ شده بود انداخت...
ناگهان به سمتش دوید و خودشو تو بغلش انداخت،با دستای کوچیکش سعی میکرد محکم مادرشو دراغوش بگیره
"ماماننن...چرا زیر قولت زدی؟"
جیمین که از حرف پسرش تعجب کرده بود گفت
"چه قولی؟"
"مامان قول داد دیگه تو رو نبوسه...و فقط منو دوست داشته باشه..."
اعتراض گونه صداشو دراورد
"هییی...دروغ نگو...من قولی درباره ی اینکه فقط تو رو دوست داشته باشم ندادم!"
با چشمهاش که از عصبانیت قرمز شده بودن به همسرش زل زد
"که منو نبوسی؟ که منو دوست نداری؟"
"یااا...جیمین اشتباه متوجه شدی!"
"بابا...مامان فقط منو دوست داره"
کنترل خودشو از دست داد و دست بچه رو گرفت و به سمت اتاقش برد...به داخل هلش داد و درو روش قفل کرد
"همینجا بمون و به حرف بدی که زدی فکر کن!"
با فک منقبض شده به سمت همسرش رفت و بازوشو گرفت و فشرد
"چشمم روشن...باهم نقشه هم میریزید؟ میخواستین چطور از شرم خلاص شید؟"
فشار دستاش بیشتر میشد و این باعث شد ناله ی خفیفی از لب های زن خارج شه
"اههه...جیمین...ولم کن...اشتباه فهمیدی! بزار توضیح بدم"
نفس عمیقی کشید تا به اعصابش مسلط بشه
"خیلی خب..."
باهم روی مبل نشستن.
دستاشو با حالت طلبکارانه روی بازوهاش قرار داد
"میشنوم!"
"یوجین چند مدته روم حساس شده...دلش نمیخواد کسی جز خودش نزدیکم بشه! چندین بار بهش توضیح دادم که تو شوهر منی و نباید این عقیده رو روی توهم پیاده کنه...ولی کو گوش شنوا..."
"قضیه ی اون قول مسخره چیه؟"
"ازم خواست بهش قول بدم...اجازه ندم بهم دست بزنی...منم برای اینکه عصبانیتش بخوابه بهش قول دادم"
"هه...چه مسخره!"
پوزخند مرموزی زد و به اتاق خواب مشترکشون رفت.
ادامه؟ اگه لایک و کامنت بزاری داره...
"وقتی به پسر 4سالتون حسودی میکنه و..."
به صحنه ی روبهروش زل زده بود،هروقت شاهد کیس پدر مادرش میشد خشم توی رگهاش جاری میشد.
جیغ بلندی کشید تا اون دوتا رو از وجود خودش با خبر کنه.
نگاهی به پسر عصبانیش که از گونه هاش از شدت خشم سرخ شده بود انداخت...
ناگهان به سمتش دوید و خودشو تو بغلش انداخت،با دستای کوچیکش سعی میکرد محکم مادرشو دراغوش بگیره
"ماماننن...چرا زیر قولت زدی؟"
جیمین که از حرف پسرش تعجب کرده بود گفت
"چه قولی؟"
"مامان قول داد دیگه تو رو نبوسه...و فقط منو دوست داشته باشه..."
اعتراض گونه صداشو دراورد
"هییی...دروغ نگو...من قولی درباره ی اینکه فقط تو رو دوست داشته باشم ندادم!"
با چشمهاش که از عصبانیت قرمز شده بودن به همسرش زل زد
"که منو نبوسی؟ که منو دوست نداری؟"
"یااا...جیمین اشتباه متوجه شدی!"
"بابا...مامان فقط منو دوست داره"
کنترل خودشو از دست داد و دست بچه رو گرفت و به سمت اتاقش برد...به داخل هلش داد و درو روش قفل کرد
"همینجا بمون و به حرف بدی که زدی فکر کن!"
با فک منقبض شده به سمت همسرش رفت و بازوشو گرفت و فشرد
"چشمم روشن...باهم نقشه هم میریزید؟ میخواستین چطور از شرم خلاص شید؟"
فشار دستاش بیشتر میشد و این باعث شد ناله ی خفیفی از لب های زن خارج شه
"اههه...جیمین...ولم کن...اشتباه فهمیدی! بزار توضیح بدم"
نفس عمیقی کشید تا به اعصابش مسلط بشه
"خیلی خب..."
باهم روی مبل نشستن.
دستاشو با حالت طلبکارانه روی بازوهاش قرار داد
"میشنوم!"
"یوجین چند مدته روم حساس شده...دلش نمیخواد کسی جز خودش نزدیکم بشه! چندین بار بهش توضیح دادم که تو شوهر منی و نباید این عقیده رو روی توهم پیاده کنه...ولی کو گوش شنوا..."
"قضیه ی اون قول مسخره چیه؟"
"ازم خواست بهش قول بدم...اجازه ندم بهم دست بزنی...منم برای اینکه عصبانیتش بخوابه بهش قول دادم"
"هه...چه مسخره!"
پوزخند مرموزی زد و به اتاق خواب مشترکشون رفت.
ادامه؟ اگه لایک و کامنت بزاری داره...
۱۶.۱k
۰۹ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.