Cookie ct : کوکی شُکلاتیم🍫🌙
Cookie ct : کوکیشُکلاتیم🍫🌙
دریا: تو چرا این حرفمو میزنی کامیار منو میخواد بخاطر منه ک اینقدر داره اذیت میشه
امیر: الان واقعا دلت برای کامیار میسوزه؟
دریا:اره
امیر: چی ساده ای تو اونا جلوی تو دعوا میکنن یواشکی اتاقشون نگاه کن تا صبح باهام دیگ فیلم میبین باهم دیگ بالشت بازی میکنن دریا بگم ها به من ربطی نداره ولی به فکر خودتم باش
حرفی نزدم اخه راست میگفت کامیار هم همچین بدش نمیومد
امیر: امروز بریم بیرون؟
دریا: کجا؟
امیر: یکجا تفریحی هست تازه درست شده بریم اونجا
دریا: باشه من اوکیم
رفتم جای پنجره
دریا: دیگ داره زمستان میشه
امیر:اره گفتنامسال بارندگی و برف زیاد داریم
دریا: من از برف خوشمنمیاد اخه خاطره هایی بدی دارم
امیر: چی خاطره هایی؟اگه دوست داری بگو
دریا: اومم اولیش اینک مامان مامانم تو برف ها تو بغل من مردش دومی اینک کلاس دوم بود موقع برف ها دزدیده شدم سومی وقتی برف میومد بچه ها مدرسه منو تو برف چال کردن
امیر:اووو چی خاطره هایی بدی
دریا:اره ولی خب گذشت
امیر: این روزاهم میگذره و تو برمیگردی پیش کامیار
دریا: امیدوارم
حاظر شدیم و رفتیم بیرون رسیدیم ک حالت کافه طور بود نشستیم امیر معجون سفارش داد
امیر: دوست ک داری؟
دریا: اره
همنجور به بقیه مردم نگاه میکردم
دریا: میگم هرکی اگه بخواد داستان زندگیشو بنویسه چی میشه
امیر: تو علاقه داری به نویسندگی؟
دریا:اره دارم دوست دارم خاطراتمو از ۱۸ سالگی بنویسم تا الان ک ۱۹ سالمه
امیر: نوشتی من خودم کمکت میکنم چاپ و منتشر کنی(یکی برای من پیدا بشه اینجوری)
دریا: مرسی
امیر: من قبلا با دختری اشنا شدم به نام زینت مسلمون ترکیه بود
دریا: اومم خب
امیر: داستان مینوشت ایناا بعد خوب خانواده سختگیر داشت نمزاشت داستان هاشو چاپ کنه اینا من برای تدریس رفته بودم ترکیه اونجا با خانواده اینا اشنا شدم خونشون تو اون ۱ ماه ک میخواستم ترکیه باشم وایستادم زینب برام غذا درست میکرد خونه ک بهم دادن مرتب میکرد یک روز امد گفت ک من یک پسری میخوام بنام مجتبی ایرانی تو شهر شما تهران زندگی میکنه ما مجازی اشنا شدیم ولی پدر مادرم راضی نیستن کلی کتک خوردم از بابام منم گفتم چی کاری از من بر میاد گفت برو ایران یک نامه بهت میدم اگه بدی دعات میکنم منم از کجا بی خبر گفتم باشه امدم ایران و این نامه رو دادم به مجتبی ادرسشو دختره هم نوشت بعد ۲ هفته خانواده این پسره ک نمدونم از کجا ادرس منو پیدا کردن امدن کلی منو کتک زدن هرچی هم ازشون میپرسیدم جوابی نمدادن حالم بد شده بود زنگ زدم به بابایی زینت و همه چیزو گفتم حالا باورت نمیشه چی چیز هایی به من گفت
دریا: چی گفت؟
امیر: گفت ک دختر من رفته تو کلاس هایی طلسم اینا یاد میدن
دریا: تو چرا این حرفمو میزنی کامیار منو میخواد بخاطر منه ک اینقدر داره اذیت میشه
امیر: الان واقعا دلت برای کامیار میسوزه؟
دریا:اره
امیر: چی ساده ای تو اونا جلوی تو دعوا میکنن یواشکی اتاقشون نگاه کن تا صبح باهام دیگ فیلم میبین باهم دیگ بالشت بازی میکنن دریا بگم ها به من ربطی نداره ولی به فکر خودتم باش
حرفی نزدم اخه راست میگفت کامیار هم همچین بدش نمیومد
امیر: امروز بریم بیرون؟
دریا: کجا؟
امیر: یکجا تفریحی هست تازه درست شده بریم اونجا
دریا: باشه من اوکیم
رفتم جای پنجره
دریا: دیگ داره زمستان میشه
امیر:اره گفتنامسال بارندگی و برف زیاد داریم
دریا: من از برف خوشمنمیاد اخه خاطره هایی بدی دارم
امیر: چی خاطره هایی؟اگه دوست داری بگو
دریا: اومم اولیش اینک مامان مامانم تو برف ها تو بغل من مردش دومی اینک کلاس دوم بود موقع برف ها دزدیده شدم سومی وقتی برف میومد بچه ها مدرسه منو تو برف چال کردن
امیر:اووو چی خاطره هایی بدی
دریا:اره ولی خب گذشت
امیر: این روزاهم میگذره و تو برمیگردی پیش کامیار
دریا: امیدوارم
حاظر شدیم و رفتیم بیرون رسیدیم ک حالت کافه طور بود نشستیم امیر معجون سفارش داد
امیر: دوست ک داری؟
دریا: اره
همنجور به بقیه مردم نگاه میکردم
دریا: میگم هرکی اگه بخواد داستان زندگیشو بنویسه چی میشه
امیر: تو علاقه داری به نویسندگی؟
دریا:اره دارم دوست دارم خاطراتمو از ۱۸ سالگی بنویسم تا الان ک ۱۹ سالمه
امیر: نوشتی من خودم کمکت میکنم چاپ و منتشر کنی(یکی برای من پیدا بشه اینجوری)
دریا: مرسی
امیر: من قبلا با دختری اشنا شدم به نام زینت مسلمون ترکیه بود
دریا: اومم خب
امیر: داستان مینوشت ایناا بعد خوب خانواده سختگیر داشت نمزاشت داستان هاشو چاپ کنه اینا من برای تدریس رفته بودم ترکیه اونجا با خانواده اینا اشنا شدم خونشون تو اون ۱ ماه ک میخواستم ترکیه باشم وایستادم زینب برام غذا درست میکرد خونه ک بهم دادن مرتب میکرد یک روز امد گفت ک من یک پسری میخوام بنام مجتبی ایرانی تو شهر شما تهران زندگی میکنه ما مجازی اشنا شدیم ولی پدر مادرم راضی نیستن کلی کتک خوردم از بابام منم گفتم چی کاری از من بر میاد گفت برو ایران یک نامه بهت میدم اگه بدی دعات میکنم منم از کجا بی خبر گفتم باشه امدم ایران و این نامه رو دادم به مجتبی ادرسشو دختره هم نوشت بعد ۲ هفته خانواده این پسره ک نمدونم از کجا ادرس منو پیدا کردن امدن کلی منو کتک زدن هرچی هم ازشون میپرسیدم جوابی نمدادن حالم بد شده بود زنگ زدم به بابایی زینت و همه چیزو گفتم حالا باورت نمیشه چی چیز هایی به من گفت
دریا: چی گفت؟
امیر: گفت ک دختر من رفته تو کلاس هایی طلسم اینا یاد میدن
۱۳.۸k
۰۳ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.