زندگی میان مردگان
منم همراهش افتادم سریع از روی زمین بلند شدم ی لحظه به خونه مادر بزرگم رفتم و اون توده سیاه روبه روم بود به گلوم چسبید و بلندم کردم داشتم خفه میشدم توی خواب میفهمیدم نمی تونم نفس بکشم و میدونستم همش خوابه ولی نمی تونستم نفس بکشم به زور گفتم
«بسم الله الرحمن الرحیم»
شروع به داد زدن کرد ولی بیشتر به گلوم فشار میورد ی بار دیگه گفتم فشار کمتر شد داد میزنم باز میگفتم آنقدر گفتم که محو شد ی دفعه از خواب بیدار شدم به گوشیم نگاه کردم 5:01 بود چشامو بستم ی نفس راحت کشیدم خوب بود که همش خواب بود ولی من نترسیده بود باز خوابیدم ساعت 10 صبح بود بیدار شدم کار ها رو کردیمو رفتیم خونه عموم مثل همیشه منو پسر عموم امیر علی که 3 سال ازم کوچیک تر بود دعوا میکردیم و اجیمو فاطمه زهرا خواهرش بازی میکردن عموم و بابا از سر کار اومدن رفتم سلام کردم همه نشسته بودیم کنار هم عموم گفت: « عسل کم پیدایی نیستی.»
+من کم پیدام شما که همش میاین
- ما بزرگ تریم یعنی تا ما نیایم تو نباید بیای
+عمو آنقدر می بینمت ن که دیگه خسته شدم
البته تو دلم گفتم
+ حوصله ندارم بیام بیرون
-دختر تو سن تو باید شاد باشه
+هرچی بچه هات شادن بسه من همینم که هستم
زن عموم گفت: « میگم به نظرتون فرش بخرم.»
+والا زن عمو این فرسا رو 1 سال پيش خریدی همین طوری پیش بری عمو ورشکست میشه
+ آدم باید به خونش برسه
+اون که ازه ولی چند سالی ی بار
مامان وارد بحث شد و گفت: « این فشا که خوبن.»
زن عمو گفت: « زیاد دوستشون ندارم.»
بابام گفت: « به زنا باشه خونه رو هم دوست ندارن باید عوض شه.»
خوشم میومد بابام با ی حرکت میزد طرفو میورد پایین
زن عموم داشت شام درست میکرد گفت: « میمونی؟»
+ نه زن عمو ما میریم شما بخورید بیاید ازه دیگه یکم برنج بیشتر بریز
لجش در اومده بود منم دلم حال اومده بود سر سفره بودیم اولین قاشق رو خوردم عموم گفت: « عسل زیاد نخور چاق میشی.»
+ نترش عمو من چاق نمیشم به اندازه بلدم بخورم
داشتم میخوردم که زن عموم گفت: « کلاس نمیری.»
+ خیالت تخت نمیرم
......
«بسم الله الرحمن الرحیم»
شروع به داد زدن کرد ولی بیشتر به گلوم فشار میورد ی بار دیگه گفتم فشار کمتر شد داد میزنم باز میگفتم آنقدر گفتم که محو شد ی دفعه از خواب بیدار شدم به گوشیم نگاه کردم 5:01 بود چشامو بستم ی نفس راحت کشیدم خوب بود که همش خواب بود ولی من نترسیده بود باز خوابیدم ساعت 10 صبح بود بیدار شدم کار ها رو کردیمو رفتیم خونه عموم مثل همیشه منو پسر عموم امیر علی که 3 سال ازم کوچیک تر بود دعوا میکردیم و اجیمو فاطمه زهرا خواهرش بازی میکردن عموم و بابا از سر کار اومدن رفتم سلام کردم همه نشسته بودیم کنار هم عموم گفت: « عسل کم پیدایی نیستی.»
+من کم پیدام شما که همش میاین
- ما بزرگ تریم یعنی تا ما نیایم تو نباید بیای
+عمو آنقدر می بینمت ن که دیگه خسته شدم
البته تو دلم گفتم
+ حوصله ندارم بیام بیرون
-دختر تو سن تو باید شاد باشه
+هرچی بچه هات شادن بسه من همینم که هستم
زن عموم گفت: « میگم به نظرتون فرش بخرم.»
+والا زن عمو این فرسا رو 1 سال پيش خریدی همین طوری پیش بری عمو ورشکست میشه
+ آدم باید به خونش برسه
+اون که ازه ولی چند سالی ی بار
مامان وارد بحث شد و گفت: « این فشا که خوبن.»
زن عمو گفت: « زیاد دوستشون ندارم.»
بابام گفت: « به زنا باشه خونه رو هم دوست ندارن باید عوض شه.»
خوشم میومد بابام با ی حرکت میزد طرفو میورد پایین
زن عموم داشت شام درست میکرد گفت: « میمونی؟»
+ نه زن عمو ما میریم شما بخورید بیاید ازه دیگه یکم برنج بیشتر بریز
لجش در اومده بود منم دلم حال اومده بود سر سفره بودیم اولین قاشق رو خوردم عموم گفت: « عسل زیاد نخور چاق میشی.»
+ نترش عمو من چاق نمیشم به اندازه بلدم بخورم
داشتم میخوردم که زن عموم گفت: « کلاس نمیری.»
+ خیالت تخت نمیرم
......
۳.۳k
۱۹ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.