رمان ماه خونین(پارت۷)
تعجب کردم....
دیدم یوکی، زک وآماندا جلو در منتظر بودن که یوکی گفت: بلخره اومدی، چقدر طولش دادی.
_شما اینجا چیکار میکنید؟!
_معلومه دیگه منتظر بودیم که باهم بریم، چیزی شده؟
_نه، نه نشده فقط زک وآماندا رو دیدم تعجب کردم.!
_ جای تعجب نداره که، داشتم میومدم که اینارو دیدم گفتم که تو رو هم برداریم باهم بریم.
_آها باش.
_خب دیگه بریم دیرمون شد.
تو راه مدرسه بودیم یوکی اینا داشتن باهم حرف میزدند و می خندیدند من هم داشتم ادامه کتابمو میخوندم که یوکی اومد طرفم.
_داری چی میخونی؟
_ داشتم ادامه کتابی که دیروز گرفتم رو می خوندم.
_ببینمش، از کی تا حالا به کتاب های جنایی علاقه پیدا کردی.
_برای تنوع گفتم بخونم.
_صبر کن ببینم، اون کتابی که خیلی وقته منتظر چاپش بودی نگرفتی؟
_میخواستم بگیرمش ولی یه احمقی اونو قاپید.
_خب، دقیقا اون احمقی که میگی کی بود؟
_یه احمقی بود دیگه حالا ولش کن.
_عه نمیشه باید بگی، اگه نگی تا آخر روز پیله میکنم بهت، بگو.
_خب حالا، یه پسر از خود راضی خود شیفته بود.
_چییییی!
_چیه مگه تعجب داره.
_معلومه که داره.
آماندا و زک که اون طرف بودن سمت ما اومدن
_دارید درباره چی حرف می زنید؟
_هیچی موضوع مهمی نیست.
_اتفاقا مهمه حالا زود تعریف کن، زود.
بعد از اینکه اتفاق دیروز رو واسشون تعریف کردم که یوکی یکدفعه زد زیر خنده.
_چرا میخندی مگه خنده داره!؟
_معلومه که خنده داره اولین باره که میشنوی با یکی دعوا کردی اونم با یه پسر.
_ دعوا هم نبود، یه بحث کوچیک کردم باهاش.
یه چنده دقیقه سکوت کردیم که زک از من پرسید:
_حالا اون پسره چه شکلی بود؟.
_خب، قیافه شو ندیدم چون ماسک زده بود بعدش هم موهاش سیاه بود قدش هم که حدودا 170یا180 بود، درخت(بهش تیکه انداخت)؛ خب، چرا پرسیدی؟
_همین طوری پرسیدم که ببینم برام آشناست یا نه شاید تو مدرسه باشه حالا بیخیالش.
_واییی، خدا نکنه تو مدرسه ما باشه.
بحث رو تا همینجا تموم کردیم، وارد مدرسه شدیم بعد از زک و آماندا جدا شدیم،امروز درس های خیلی سنگین بود و کلی هم امتحان داشتیم، بعد این همه امتحان دیگه حالی واسم نبود بعد مدرسه با یوکی رفتم به کتابخونه تا دوباره کتاب بخرم که یکدفعه......
🍷🩸🌕
دیدم یوکی، زک وآماندا جلو در منتظر بودن که یوکی گفت: بلخره اومدی، چقدر طولش دادی.
_شما اینجا چیکار میکنید؟!
_معلومه دیگه منتظر بودیم که باهم بریم، چیزی شده؟
_نه، نه نشده فقط زک وآماندا رو دیدم تعجب کردم.!
_ جای تعجب نداره که، داشتم میومدم که اینارو دیدم گفتم که تو رو هم برداریم باهم بریم.
_آها باش.
_خب دیگه بریم دیرمون شد.
تو راه مدرسه بودیم یوکی اینا داشتن باهم حرف میزدند و می خندیدند من هم داشتم ادامه کتابمو میخوندم که یوکی اومد طرفم.
_داری چی میخونی؟
_ داشتم ادامه کتابی که دیروز گرفتم رو می خوندم.
_ببینمش، از کی تا حالا به کتاب های جنایی علاقه پیدا کردی.
_برای تنوع گفتم بخونم.
_صبر کن ببینم، اون کتابی که خیلی وقته منتظر چاپش بودی نگرفتی؟
_میخواستم بگیرمش ولی یه احمقی اونو قاپید.
_خب، دقیقا اون احمقی که میگی کی بود؟
_یه احمقی بود دیگه حالا ولش کن.
_عه نمیشه باید بگی، اگه نگی تا آخر روز پیله میکنم بهت، بگو.
_خب حالا، یه پسر از خود راضی خود شیفته بود.
_چییییی!
_چیه مگه تعجب داره.
_معلومه که داره.
آماندا و زک که اون طرف بودن سمت ما اومدن
_دارید درباره چی حرف می زنید؟
_هیچی موضوع مهمی نیست.
_اتفاقا مهمه حالا زود تعریف کن، زود.
بعد از اینکه اتفاق دیروز رو واسشون تعریف کردم که یوکی یکدفعه زد زیر خنده.
_چرا میخندی مگه خنده داره!؟
_معلومه که خنده داره اولین باره که میشنوی با یکی دعوا کردی اونم با یه پسر.
_ دعوا هم نبود، یه بحث کوچیک کردم باهاش.
یه چنده دقیقه سکوت کردیم که زک از من پرسید:
_حالا اون پسره چه شکلی بود؟.
_خب، قیافه شو ندیدم چون ماسک زده بود بعدش هم موهاش سیاه بود قدش هم که حدودا 170یا180 بود، درخت(بهش تیکه انداخت)؛ خب، چرا پرسیدی؟
_همین طوری پرسیدم که ببینم برام آشناست یا نه شاید تو مدرسه باشه حالا بیخیالش.
_واییی، خدا نکنه تو مدرسه ما باشه.
بحث رو تا همینجا تموم کردیم، وارد مدرسه شدیم بعد از زک و آماندا جدا شدیم،امروز درس های خیلی سنگین بود و کلی هم امتحان داشتیم، بعد این همه امتحان دیگه حالی واسم نبود بعد مدرسه با یوکی رفتم به کتابخونه تا دوباره کتاب بخرم که یکدفعه......
🍷🩸🌕
۳۷۵
۳۰ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.