بوک : سفر در زمان پارت : ۱۷ پارت آخر
* موبایل ساتومی زنگ خورد و اهی کشید و گفت: نیشیمیا..
نیشیمیا: * کمی از این ناراحتی ساتومی تعجب کرد و گفت: چیزی شده؟
ساتومی: یه لحظه بیا
گوجو : چیزی شده کوچولو؟
ساتومی: * لبخندی ضاهری * نه نه چیزی نشده
* ساتومی دست نیشیمیا رو گرفت و گفت: باید برگردیم
نیشیمیا: چرا ؟
ساتومی: اگه بیشتر ۲ ساعت دیگه اینجا بمونیم تا ۱ سال نمیتونیم برگردیم
نیشیمیا: خب .. باید عجله کنیم
ساتومی: اگه بخوایم توضیح بدیم دیر میشه پس بیا بریم
نیشیمیا: بریم
* روی کاغذ با خودکار نامه خداحافظی نوشتن
و پنجره اتاق رو باز کردن و پریدن پایین و باید دقیقا از همونجایی که اومده بودن میرفتن و پورتال باز میکردن و بر میگشتن
، ساتومی سوار ماشین شد و نیشیمیا هم کنارش نشست و ساتومی پاش روی گاز گذشت و مثل دیوونه ها رانندگی میکرد
خفن تر از این دو تا آدم پیدا نمیکنی و بعد از چند دقیقه رسیدن به مقصد و از ماشین پیاده شده و پورتال باز کرد و تا میخواستن برن یکی دست ساتومیرو گرفت
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
گوجو بود !
گفت : بچه .. حالا میخوای بری ؟
آخه چرا ؟
من .. واقعا شادی زندگیمو پیدا کردم
با اینکه بزرگ شدنت رو ندیدم
با اینکه هیچی از خنده های شیرینت توی بچگی ازت ندیدم .. با این همه
تو دختر منی !
چرا میخوای حالا اینطوری بری ؟
اگه بری من دوباره همون گوجو سرد ، تنها ، و بی احساس میشم ...
پس خواهش میکنم نرو
ساتومی : * اشک تو چشماش حلقه زده بود
نیشیمیا داشت به گتو که بی صدا گریه میکرد برای اینکه دخترش داشت میرفت *
ساتومی : م..متاسفم .. ولی یکی تو اینده .. منتظرمه .. تو .. تو اینده منتظر منی .. من باید برگردم بابا ! * محکم گوجو رو بغل کرد و گفت: ببخشید ولی باید تنهات بزارم
گوجو: نه.. نه .. نه .. مجبور نیستی لطفا پیش من بمون ساتومی !!
ساتومی: * از بغل پدرش بیرون اومد و وارد پورتال شد و غیب شدن *
گوجو: نه ...
مگومی : امکان نداره ...
سوکونا : * خیلی دیر رسید *
گتو : لعنتی .. لعنتی !!
گوجو: مگه من چه گناهی کردم انقدر تنها ام ؟ ..
پایان ...~~
نیشیمیا: * کمی از این ناراحتی ساتومی تعجب کرد و گفت: چیزی شده؟
ساتومی: یه لحظه بیا
گوجو : چیزی شده کوچولو؟
ساتومی: * لبخندی ضاهری * نه نه چیزی نشده
* ساتومی دست نیشیمیا رو گرفت و گفت: باید برگردیم
نیشیمیا: چرا ؟
ساتومی: اگه بیشتر ۲ ساعت دیگه اینجا بمونیم تا ۱ سال نمیتونیم برگردیم
نیشیمیا: خب .. باید عجله کنیم
ساتومی: اگه بخوایم توضیح بدیم دیر میشه پس بیا بریم
نیشیمیا: بریم
* روی کاغذ با خودکار نامه خداحافظی نوشتن
و پنجره اتاق رو باز کردن و پریدن پایین و باید دقیقا از همونجایی که اومده بودن میرفتن و پورتال باز میکردن و بر میگشتن
، ساتومی سوار ماشین شد و نیشیمیا هم کنارش نشست و ساتومی پاش روی گاز گذشت و مثل دیوونه ها رانندگی میکرد
خفن تر از این دو تا آدم پیدا نمیکنی و بعد از چند دقیقه رسیدن به مقصد و از ماشین پیاده شده و پورتال باز کرد و تا میخواستن برن یکی دست ساتومیرو گرفت
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
گوجو بود !
گفت : بچه .. حالا میخوای بری ؟
آخه چرا ؟
من .. واقعا شادی زندگیمو پیدا کردم
با اینکه بزرگ شدنت رو ندیدم
با اینکه هیچی از خنده های شیرینت توی بچگی ازت ندیدم .. با این همه
تو دختر منی !
چرا میخوای حالا اینطوری بری ؟
اگه بری من دوباره همون گوجو سرد ، تنها ، و بی احساس میشم ...
پس خواهش میکنم نرو
ساتومی : * اشک تو چشماش حلقه زده بود
نیشیمیا داشت به گتو که بی صدا گریه میکرد برای اینکه دخترش داشت میرفت *
ساتومی : م..متاسفم .. ولی یکی تو اینده .. منتظرمه .. تو .. تو اینده منتظر منی .. من باید برگردم بابا ! * محکم گوجو رو بغل کرد و گفت: ببخشید ولی باید تنهات بزارم
گوجو: نه.. نه .. نه .. مجبور نیستی لطفا پیش من بمون ساتومی !!
ساتومی: * از بغل پدرش بیرون اومد و وارد پورتال شد و غیب شدن *
گوجو: نه ...
مگومی : امکان نداره ...
سوکونا : * خیلی دیر رسید *
گتو : لعنتی .. لعنتی !!
گوجو: مگه من چه گناهی کردم انقدر تنها ام ؟ ..
پایان ...~~
۴.۱k
۰۶ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.