عشق=مرگ
عشق=مرگ
ا.ت جعبه سیاهو آورد گذاشت رو میز و فئو با ذوق بازش کرد.و با دیدن گربه مشکی رنگ زیبایی،از ا.ت تشکر کرد.ا.ت میدانست او هیچ چیزی را در دنیا،بیشتر از گربه های مشکی دوست ندارد.چند ساعت بعد که مهمونی تموم شده بود و ا.ت داشت از تالار بیرون میومد،نیکولای همینجوری که میدوید خودشو به ا.ت رسوند و به تته پته افتاد:اممم...چیزه..ا.ت چان..من..من...من ازتون...خوشم اومده..میشه بدونم...شماهم این حسو دارین..ب..به..من؟؟
ا.ت اول تعجب کرد.داشت با احساساتش میجنگید.چند سال بود که او کسی را نداشت تا بتواند بدون ترس از اینکه قضاوت شود،با او حرف بزند؟بتواند از او مشورت بخواهد؟بتواند در موقعیت های سخت به او تکیه کند؟بتواند راحت،روی شانه او گریه کند؟بتواند از او،توجه و محبت و عشق بی قید و شرط دریافت کند؟بتواند او را دوست داشته باشد؟ا.ت،دختری پولدار که از نظر دیگران هیچی در زندگی اش کم نداشت.اما هیچکس نمیدانست که حفره ای بزرگ،در قلب ا.ت و کمبودی در زندگی اش،با پول جبران نمیشود.شاید آن پسر،همانی بود که ا.ت در زندگی اش نیاز داشت.
نیکولای منتظر جواب بود.
ا.ت،روی زانوهایش افتاد زمین و صدای گریهاش کل شهر را برداشت.سالها بود که او فریاد میزد.فریادی از جنس سکوت،اما کسی نبود که آنها را بشنود.سالها بود اشک های او در خلوت خودش،بی صدا بر زمین میریخت.گریه میکرد،چون حس میکرد برای اولین بار در زندگی اش،کسی او را دوست داشت.نیکولای اول دستپاچه شد و ا.ت رو بغل کرد و گفت:ا.ت چان چیشده؟تقصیر من بود؟ببخشید نمیدونستم ممکنه ناراحت بش..
نیکولای با بوسه کوچکی از طرف ا.ت ساکت شد.
(خدا لعنتم کنه خودم سر این پارت گریم گرفت :/💔🚶🏻♀️)
دوبه شک بودم که بزارم این پارتو یا نه..چون خیلی احساساتی بود..منم تو عمرم این همه احساسات تو خودم ندیده بودم..
(قابل توجه باشه که این پارت یکی مونده به آخره :) )
ا.ت جعبه سیاهو آورد گذاشت رو میز و فئو با ذوق بازش کرد.و با دیدن گربه مشکی رنگ زیبایی،از ا.ت تشکر کرد.ا.ت میدانست او هیچ چیزی را در دنیا،بیشتر از گربه های مشکی دوست ندارد.چند ساعت بعد که مهمونی تموم شده بود و ا.ت داشت از تالار بیرون میومد،نیکولای همینجوری که میدوید خودشو به ا.ت رسوند و به تته پته افتاد:اممم...چیزه..ا.ت چان..من..من...من ازتون...خوشم اومده..میشه بدونم...شماهم این حسو دارین..ب..به..من؟؟
ا.ت اول تعجب کرد.داشت با احساساتش میجنگید.چند سال بود که او کسی را نداشت تا بتواند بدون ترس از اینکه قضاوت شود،با او حرف بزند؟بتواند از او مشورت بخواهد؟بتواند در موقعیت های سخت به او تکیه کند؟بتواند راحت،روی شانه او گریه کند؟بتواند از او،توجه و محبت و عشق بی قید و شرط دریافت کند؟بتواند او را دوست داشته باشد؟ا.ت،دختری پولدار که از نظر دیگران هیچی در زندگی اش کم نداشت.اما هیچکس نمیدانست که حفره ای بزرگ،در قلب ا.ت و کمبودی در زندگی اش،با پول جبران نمیشود.شاید آن پسر،همانی بود که ا.ت در زندگی اش نیاز داشت.
نیکولای منتظر جواب بود.
ا.ت،روی زانوهایش افتاد زمین و صدای گریهاش کل شهر را برداشت.سالها بود که او فریاد میزد.فریادی از جنس سکوت،اما کسی نبود که آنها را بشنود.سالها بود اشک های او در خلوت خودش،بی صدا بر زمین میریخت.گریه میکرد،چون حس میکرد برای اولین بار در زندگی اش،کسی او را دوست داشت.نیکولای اول دستپاچه شد و ا.ت رو بغل کرد و گفت:ا.ت چان چیشده؟تقصیر من بود؟ببخشید نمیدونستم ممکنه ناراحت بش..
نیکولای با بوسه کوچکی از طرف ا.ت ساکت شد.
(خدا لعنتم کنه خودم سر این پارت گریم گرفت :/💔🚶🏻♀️)
دوبه شک بودم که بزارم این پارتو یا نه..چون خیلی احساساتی بود..منم تو عمرم این همه احساسات تو خودم ندیده بودم..
(قابل توجه باشه که این پارت یکی مونده به آخره :) )
۱.۵k
۰۹ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.