تقدیر سیاه و سفید p5
رفتم آشپزخونه و با باند دست چپم رو بستم .
بدون خوردن چیزی خوابیدم.
صبح ساعت ۸ و نیم پاشدم باید ۱۰ میرفتم دادگاه .یه پیرهن توسی با شلوار لی پوشیدم موهام رو دوباره بافتم راه افتادم.
در زدم و اتاق آقای لی رو باز کردم رو به پنجره وایساده بود تا سلام منو شنید سری برگشت سمتم
با عجله بهم نزدیک شد با نگرانی گفت: دختر تو کجایی ۱۰ بار بهت زنگ زدم .
من: ببخشید حالت پرواز گذاشته بودم حالا مگه چی شده؟
آقای لی دستی توی موهاش کشید و ادامه داد: خیییلی اوضاع شده کیم تهیونگ و وکیلش تقاضای اجرای سریعتر حکم اعدام رو دادن . بامداد حکمش رو اجرا میکنن
وقتی جمله آخرش رو شنیدم انگار قلبم چن لحظه از حرکت ایستاد
با بهتی گفتم: چیییی چرا ننننن ننننن اون نباید بمیره ننن یکاری کنین آقای لی .... خواهش میکنم یه کاری کنین ...هقققق هقققق
آقای لی به سمت میزش رفت و چند تا برگه رو گذاشت تو کیفش:
باید برم با قاضی حرف بزنم اميدوارم بشه راضیش کرد حکم رو عقب بندازه
و سری از در رفت بیرون
و من رو با هزاران سوال تنها گذاش ،روی صندلی نشستم و موهام تو دستام گرفتم . اصلا آروم و قرار نداشتم .
ساعت ها و دقیقه ها میگذشتن ولی خبری از آقای لی نبود .
دیگه کلافه شدم و رفتم تو حیاط دادگستری
ساعت ۳:۵۷ دیقه بود . هر چقد به آقای لی زنگ زده بودم جواب نمیداد ،
یهو دیدم آقای لی وارد محوطه دادگستری شد اخماش اش توهم رفته بود دویدم طرفش و گفتم: چیییییشد چیشد آقای لی بگین بهم
آقای لی : بیا بریم دفتر
دستم رو گرفت و وارد دفترش شدیم .
کیفش رو روی میز گذاشت
لب باز کرد: با کلی بدبختی قاضی رو دیدم کلی باهاش حرف زدم ولی قبول نکرد ، نگران نباش میرم با بازپرس حرف میزنم شاید اون تونست قاضی رو راضی کنه اونا با هم دوستن
با این امید بازم صبر کردم تا شاید تونست کاری کنه.
آقای لی: ونسا دخترم تو برو من بهت خبر میدم
من: باشه ولی تو رو خدا هر کاری میتونین بکنین
آقای لی اومد و دستی روی سرم کشید و گفت راستی صورت و دستت چی شده؟؟
من: چیز مهمی نیس دیشب بابام دوباره اومد ازم پول بگیره واسه موادش ، منم پول اجاره داده بودم پول تو دست و بالم نبود اونم منو گرف به باد کتک .ولی یه مرد اومد و بهش پول داد و به منم کمک کرد واقعا ازش ممنونم .
آقای لی: کی بود
من: نمیدونم ماسک و کلاه داشت
آقای لی : خب حالا برو خونه یکم استراحت کن بهت خبر میدم
خدافظی کردم و رفتم . وقتی رسیدم خونه یه لیوان آب خوردم و رو مبل نشستم . وخت نکرده بودم ناهار درس کنم وقتی جولیان خونه نیس حوصله هیچ کاریو ندارم دلم براش تنگ شده .
ساعت ۷ شد ساعت ۸ شد و ساعت به ۱۰ و نیم رسید و همچنان خبری از آقای لی نبود .
از صبح هیچی نخورده بودم حسابی ضعف کرده بودم
بدون خوردن چیزی خوابیدم.
صبح ساعت ۸ و نیم پاشدم باید ۱۰ میرفتم دادگاه .یه پیرهن توسی با شلوار لی پوشیدم موهام رو دوباره بافتم راه افتادم.
در زدم و اتاق آقای لی رو باز کردم رو به پنجره وایساده بود تا سلام منو شنید سری برگشت سمتم
با عجله بهم نزدیک شد با نگرانی گفت: دختر تو کجایی ۱۰ بار بهت زنگ زدم .
من: ببخشید حالت پرواز گذاشته بودم حالا مگه چی شده؟
آقای لی دستی توی موهاش کشید و ادامه داد: خیییلی اوضاع شده کیم تهیونگ و وکیلش تقاضای اجرای سریعتر حکم اعدام رو دادن . بامداد حکمش رو اجرا میکنن
وقتی جمله آخرش رو شنیدم انگار قلبم چن لحظه از حرکت ایستاد
با بهتی گفتم: چیییی چرا ننننن ننننن اون نباید بمیره ننن یکاری کنین آقای لی .... خواهش میکنم یه کاری کنین ...هقققق هقققق
آقای لی به سمت میزش رفت و چند تا برگه رو گذاشت تو کیفش:
باید برم با قاضی حرف بزنم اميدوارم بشه راضیش کرد حکم رو عقب بندازه
و سری از در رفت بیرون
و من رو با هزاران سوال تنها گذاش ،روی صندلی نشستم و موهام تو دستام گرفتم . اصلا آروم و قرار نداشتم .
ساعت ها و دقیقه ها میگذشتن ولی خبری از آقای لی نبود .
دیگه کلافه شدم و رفتم تو حیاط دادگستری
ساعت ۳:۵۷ دیقه بود . هر چقد به آقای لی زنگ زده بودم جواب نمیداد ،
یهو دیدم آقای لی وارد محوطه دادگستری شد اخماش اش توهم رفته بود دویدم طرفش و گفتم: چیییییشد چیشد آقای لی بگین بهم
آقای لی : بیا بریم دفتر
دستم رو گرفت و وارد دفترش شدیم .
کیفش رو روی میز گذاشت
لب باز کرد: با کلی بدبختی قاضی رو دیدم کلی باهاش حرف زدم ولی قبول نکرد ، نگران نباش میرم با بازپرس حرف میزنم شاید اون تونست قاضی رو راضی کنه اونا با هم دوستن
با این امید بازم صبر کردم تا شاید تونست کاری کنه.
آقای لی: ونسا دخترم تو برو من بهت خبر میدم
من: باشه ولی تو رو خدا هر کاری میتونین بکنین
آقای لی اومد و دستی روی سرم کشید و گفت راستی صورت و دستت چی شده؟؟
من: چیز مهمی نیس دیشب بابام دوباره اومد ازم پول بگیره واسه موادش ، منم پول اجاره داده بودم پول تو دست و بالم نبود اونم منو گرف به باد کتک .ولی یه مرد اومد و بهش پول داد و به منم کمک کرد واقعا ازش ممنونم .
آقای لی: کی بود
من: نمیدونم ماسک و کلاه داشت
آقای لی : خب حالا برو خونه یکم استراحت کن بهت خبر میدم
خدافظی کردم و رفتم . وقتی رسیدم خونه یه لیوان آب خوردم و رو مبل نشستم . وخت نکرده بودم ناهار درس کنم وقتی جولیان خونه نیس حوصله هیچ کاریو ندارم دلم براش تنگ شده .
ساعت ۷ شد ساعت ۸ شد و ساعت به ۱۰ و نیم رسید و همچنان خبری از آقای لی نبود .
از صبح هیچی نخورده بودم حسابی ضعف کرده بودم
۲۰.۵k
۱۰ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.