P36
P36
+چیشده؟
÷...هیچی...
+بگو ببینم.....
÷گفتم که ..هیچی نشده....
+تنها تو عمارت قدم میزنی.....سرتو میندازی پایین....بغض میکنی....
÷استوری جونگکوک و .....دیدی.....
+....اهااانن...سر اون ناراحت شدیی؟
÷این یکیشع....(ناراحتت)
+خب خب داری اعتراف میکنی...چیشده بین تو و کوک؟
÷.....اصلا...از من...خوشش نمیاد....(بغض و لبخند)
میفهمم از رفتاراش....نیومد ببینتم تو این ۳ روز...باهام حرف نمیزنه....دردم هم اصلا براش مهم نبود و نیست...
فک کنم تو اصرار کردی الان بیاد بالا ببینتم....و گرنه نمیومد....
+.....میخوای چیکار کنم من الان؟!
میدونم دوستش داری....اونم دوستت داره....ولی....این کاراشو...نمیدونم باید چیکار کنم....
÷با استادش و شاگردای دخترش عکس گذاشته.....خیر سرش رفته استاد بوکس شده که چی؟
+...پس حسودی کردی....ِآره؟
÷من مشکلم اینه که...میدونه من میبینم و اینا رو میزاره....
تو این سه روز نپرسیده من مردم یا زندم...
ولی با شاگرداش و اینا عکس میزاره....چه میدونم...تگشون میکنه....
+.....میدونی یونا....باید بهش زمان بدی....
÷اون از من پنهانکاری کرده...من بهش زمان بدم؟
خب تو داداشته...معلومه طرف اونو میگیری....
+طرف تو رو میگیرم عزیزم....میدونم الان نگرانی....ولی...من بهش میگم....
÷نمیخواد بگی...الان میگه این یونا اصلا واسم مهم نیست...ولی من چقدر براش مهمم...
اون...
+الان میترکی دختر.....گریه کن...چرا خودتو نگه میداری هوم؟
÷اون...
بعضی شکست و اشکاش جاری شد...
÷اصلا...اصلا منو نمیبینه...
+عزیززمم....
گریه میکرد...انگار قرن ها گریه نکرده بود....
+اشکاتو پاک کن....درست میشه....الان میاد میبینتتا...دلش آب میشع.....
سرشو گذاشتم رو سینم .....
+به چیزای بد فکر نکن.....
بعد از کلی گریه کردن و اشک ریختن.....خوابش برده بود.....
۱ ساعت تو همون حالت بودیم....یونا خوابیده بود و منم تو فکر رابطه این دوتا بودم....
تا اینکهمامان تهیونگ گفت غذا آمادس...
+چیشده؟
÷...هیچی...
+بگو ببینم.....
÷گفتم که ..هیچی نشده....
+تنها تو عمارت قدم میزنی.....سرتو میندازی پایین....بغض میکنی....
÷استوری جونگکوک و .....دیدی.....
+....اهااانن...سر اون ناراحت شدیی؟
÷این یکیشع....(ناراحتت)
+خب خب داری اعتراف میکنی...چیشده بین تو و کوک؟
÷.....اصلا...از من...خوشش نمیاد....(بغض و لبخند)
میفهمم از رفتاراش....نیومد ببینتم تو این ۳ روز...باهام حرف نمیزنه....دردم هم اصلا براش مهم نبود و نیست...
فک کنم تو اصرار کردی الان بیاد بالا ببینتم....و گرنه نمیومد....
+.....میخوای چیکار کنم من الان؟!
میدونم دوستش داری....اونم دوستت داره....ولی....این کاراشو...نمیدونم باید چیکار کنم....
÷با استادش و شاگردای دخترش عکس گذاشته.....خیر سرش رفته استاد بوکس شده که چی؟
+...پس حسودی کردی....ِآره؟
÷من مشکلم اینه که...میدونه من میبینم و اینا رو میزاره....
تو این سه روز نپرسیده من مردم یا زندم...
ولی با شاگرداش و اینا عکس میزاره....چه میدونم...تگشون میکنه....
+.....میدونی یونا....باید بهش زمان بدی....
÷اون از من پنهانکاری کرده...من بهش زمان بدم؟
خب تو داداشته...معلومه طرف اونو میگیری....
+طرف تو رو میگیرم عزیزم....میدونم الان نگرانی....ولی...من بهش میگم....
÷نمیخواد بگی...الان میگه این یونا اصلا واسم مهم نیست...ولی من چقدر براش مهمم...
اون...
+الان میترکی دختر.....گریه کن...چرا خودتو نگه میداری هوم؟
÷اون...
بعضی شکست و اشکاش جاری شد...
÷اصلا...اصلا منو نمیبینه...
+عزیززمم....
گریه میکرد...انگار قرن ها گریه نکرده بود....
+اشکاتو پاک کن....درست میشه....الان میاد میبینتتا...دلش آب میشع.....
سرشو گذاشتم رو سینم .....
+به چیزای بد فکر نکن.....
بعد از کلی گریه کردن و اشک ریختن.....خوابش برده بود.....
۱ ساعت تو همون حالت بودیم....یونا خوابیده بود و منم تو فکر رابطه این دوتا بودم....
تا اینکهمامان تهیونگ گفت غذا آمادس...
۱۹.۸k
۰۵ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.