×قسمت دو×پارت سه
×قسمت دو×پارت سه
هردومون داشتیم نفس نفس میزدیم
بچه که بودیم این یکی از کارای ثابتمون بود
یادمه یه بار محمد گفت شما دوتا چجوری خودتونو سرگرم میکنید
ماهم اینکارو بهش معرفی کردیم
کلی مسخرمون کرد که این چه کاریه
گفتیم اگه زرنگی امتحان کن
اونم با من و من قبول کرد
به در سوم که رسید در اولیه باز شد
صاحب خونش از این سیبیل چخماخیا بود
با رکابی و شلوار کردی اومد بیرون
چپ چپ به محمد نگاه کرد و بعدم تا ته کوچه با کمربند دنبالش کرد
من و میلاد مرده بودیم از خنده
به یاد خاطرات گذشته خنده ای کردم
میلاد گفت:چیه!؟میخندی!
_یاد بچگیامون افتادم
چه کارایی میکردیما
_اره..خیلی خوب بود
خودمو روی دیوار سر دادم و کف زمین نشستم
میلاد اروم گفت:ایدا..تو بری من به شوق کی پنجشنبه شبا بیام خونه عزیز!؟
بغض کرده بود
من و میلاد خیلی به هم نزدیک بودیم
از بچگی باهم بودیم
از نظر قیافه و کارامونم همه کپی هم بود
رازی وجود نداشت که من بدونم و میلاد ندونه،یا برعکس
دستشو گرفتم و گفتم:عه..داداشی میلاد ناراحت نباش..زود زود میایم شیراز
شما میاین تهران
تابستون همش کنار همدیگه ایم
ناراحت نباش دیگه میلاد..مرگ ایدا
سعی کرد بخنده:عن..نیگا چقد جو احساسی میسازه
_توام که استعدادت توی خراب کردنشونه
_بریم بستنی بخوریم!؟
_اهوم
رفتیم سمت همون مغازه قدیمی که بستنی قیفیای خوشمزه ای داشت
دوتا واسه هردومون خرید
سمت خونه عزیز میرفتیم
توی راه یه بطری روی زمین پیدا کردم
شوتش کردم
میلاد شوت بعدیشو کرد
همینجوری یکی من یکی اون شوتش کردیم تا رسیدیم به خونه عزیز
ما هیچوقت بزرگ نمیشیم انگار
اون شب کلی با میلاد خوش گذروندم
سه روز دیگه تهران بودیم
این خیلی بد بود
..................
یه فصل دیگه از داستانو خوندم و بعد گذاشتمش کنار
عاشق مطالعه بودم
امروز مدرسه با مدیرمون درمورد رفتنمون حرف زدم
خیلی ناراحت نشد
اگه شیطون نبودم قطعا ناراحت میشد.اخه من درسام خوبه و افتخار مدرسمونم
قرار بود امشب بریم خونه بابابزرگ مامانم
ولی چون مامانی گفته بود قراره اش پشت پا بپزه برامون، مامان گفت امشب بمونه خونه وسایلشو جمع کنه به جاش فردا بریم خونه مامانی
خیلی وسیله نداشتیم
اخه خونه تهران مبله بود و فقط وسایل شخصیمونو برمیداشتیم
من کامپیوترمو گذاشتم بمونه
فقط لبتاب و لباسا و یکم از عروسکام و بقیه خرت و پرتامو برداشتم
اگه لازم بشه میگم موقعی که فامیل میخوان بیان خونمون یا وقتی خودمون اومدیم شیراز برمیداریم میبریمشون
امروز حسابی با بچه ها خوش گذرونده بودیم
اخه فردا جمعه بود و من امروز مدارکمو گرفتم و از مدرسه کاملا ازاد شدم
تا تو مدرسه تهران باز ثبت نام کنم
واسه فردا بعد از ظهرهم با بچه ها قرار داشتیم
میخواسیم بریم واسه اخرین بار دور هم بودنمونو جشن بگیریم و بعد اون من باید هرروزمو مراسم عزا میگرفتم از نبود دوستام
کاش دوستامم جزو وسایلم بودن
میپیچوندمشون توی ساک و پرتشون میکردم توی ماشین
اینجوری خیلی خوب میشد
اتاقمو چون جمع کرده بودم خیلی خالی شده بود
بابا اول میخواست با ماشین خودمون وسیله هارو ببریم
ولی وقتی دید جاشون نمیشه گفت که ماشین کرایه میکنه
شیراز موندنم اذیت میکنه دیگه منو
اخه از به هم ریختگی متنفرم
الانم که همه چی به هم ریختس و تا وقتی نریمتهران سر و سامون نمیگیریم
...........
شال صورتیمو انداختم روی سرم
کفش ادیداس صورتی سفیدمو هم پا کردم
بعد از خونه خارج شدم
فاطی توی سالن انتظار اپارتمان نشسته بود
کلی غر به جونم زد که چقد دیر اماده میشم و اینا
این حرفاش واسه من عادی شده
کلا شخصیتش غرغروعه
شبیه پیرزنا هی غر میزنه
کاریش نمیشه کرد(فاطی میکشه منو الان ×__×)
مبینا همرو عصرونه مهمون کرده بود
کافه تریا
کلا پاتوق من و دوستام فقط اونجا بود
عاشق فضا و دیزاین و پذیرایی و چیدمان و غذاها و خوراکی هاشون بودم
وقتی رسیدیم بچه ها دور یه میز گنده نشسته بودن
جای دوتا صندلی کنار هم که مال من و فاطی بود خالی بود
وقتی رسیدیمپذیرایی گرمی توسط فحش رو به جان خریدم
همه غر سر من میزدن که چقد وقت نشناسم
حالا که فک میکنم میبینم یا همه دوستای من کلا غرغروان..یا من خیلی دیر اماده میشم و وقت تلف میکنم
احتمالا گزینه دو
مبینا واسه همه کیک شکلاتی و قهوه سفارش داده بود
طبق معمول
کلی با بچه ها گفتیم و خندیدیم
معلمی نبود که اون روز ذکر خیرش نباشه
از همه بد گفتیم و شاد بودیم
نمیدونم چرا هیچکدومشون از رفتنم ناراحت نبودن
بی احساسای خر
بعد اون روز همدیگرو کلی بغل کردیم و ماچ و بوسه هوار کردیم
وقتی رسیدم خونه هوا تاریک بود
به محض رسیدنم مامان و بابا داشتن از سالن اپارتمان به سمت پارکینگ میرفتن
دنبالشون دویدم
بابا گفت:اومدی ایدا !؟میخواستیم بیایم دنبالت که بعدبریم خونه مامانی
خودت اومدی که دیگه بهتر
هردومون داشتیم نفس نفس میزدیم
بچه که بودیم این یکی از کارای ثابتمون بود
یادمه یه بار محمد گفت شما دوتا چجوری خودتونو سرگرم میکنید
ماهم اینکارو بهش معرفی کردیم
کلی مسخرمون کرد که این چه کاریه
گفتیم اگه زرنگی امتحان کن
اونم با من و من قبول کرد
به در سوم که رسید در اولیه باز شد
صاحب خونش از این سیبیل چخماخیا بود
با رکابی و شلوار کردی اومد بیرون
چپ چپ به محمد نگاه کرد و بعدم تا ته کوچه با کمربند دنبالش کرد
من و میلاد مرده بودیم از خنده
به یاد خاطرات گذشته خنده ای کردم
میلاد گفت:چیه!؟میخندی!
_یاد بچگیامون افتادم
چه کارایی میکردیما
_اره..خیلی خوب بود
خودمو روی دیوار سر دادم و کف زمین نشستم
میلاد اروم گفت:ایدا..تو بری من به شوق کی پنجشنبه شبا بیام خونه عزیز!؟
بغض کرده بود
من و میلاد خیلی به هم نزدیک بودیم
از بچگی باهم بودیم
از نظر قیافه و کارامونم همه کپی هم بود
رازی وجود نداشت که من بدونم و میلاد ندونه،یا برعکس
دستشو گرفتم و گفتم:عه..داداشی میلاد ناراحت نباش..زود زود میایم شیراز
شما میاین تهران
تابستون همش کنار همدیگه ایم
ناراحت نباش دیگه میلاد..مرگ ایدا
سعی کرد بخنده:عن..نیگا چقد جو احساسی میسازه
_توام که استعدادت توی خراب کردنشونه
_بریم بستنی بخوریم!؟
_اهوم
رفتیم سمت همون مغازه قدیمی که بستنی قیفیای خوشمزه ای داشت
دوتا واسه هردومون خرید
سمت خونه عزیز میرفتیم
توی راه یه بطری روی زمین پیدا کردم
شوتش کردم
میلاد شوت بعدیشو کرد
همینجوری یکی من یکی اون شوتش کردیم تا رسیدیم به خونه عزیز
ما هیچوقت بزرگ نمیشیم انگار
اون شب کلی با میلاد خوش گذروندم
سه روز دیگه تهران بودیم
این خیلی بد بود
..................
یه فصل دیگه از داستانو خوندم و بعد گذاشتمش کنار
عاشق مطالعه بودم
امروز مدرسه با مدیرمون درمورد رفتنمون حرف زدم
خیلی ناراحت نشد
اگه شیطون نبودم قطعا ناراحت میشد.اخه من درسام خوبه و افتخار مدرسمونم
قرار بود امشب بریم خونه بابابزرگ مامانم
ولی چون مامانی گفته بود قراره اش پشت پا بپزه برامون، مامان گفت امشب بمونه خونه وسایلشو جمع کنه به جاش فردا بریم خونه مامانی
خیلی وسیله نداشتیم
اخه خونه تهران مبله بود و فقط وسایل شخصیمونو برمیداشتیم
من کامپیوترمو گذاشتم بمونه
فقط لبتاب و لباسا و یکم از عروسکام و بقیه خرت و پرتامو برداشتم
اگه لازم بشه میگم موقعی که فامیل میخوان بیان خونمون یا وقتی خودمون اومدیم شیراز برمیداریم میبریمشون
امروز حسابی با بچه ها خوش گذرونده بودیم
اخه فردا جمعه بود و من امروز مدارکمو گرفتم و از مدرسه کاملا ازاد شدم
تا تو مدرسه تهران باز ثبت نام کنم
واسه فردا بعد از ظهرهم با بچه ها قرار داشتیم
میخواسیم بریم واسه اخرین بار دور هم بودنمونو جشن بگیریم و بعد اون من باید هرروزمو مراسم عزا میگرفتم از نبود دوستام
کاش دوستامم جزو وسایلم بودن
میپیچوندمشون توی ساک و پرتشون میکردم توی ماشین
اینجوری خیلی خوب میشد
اتاقمو چون جمع کرده بودم خیلی خالی شده بود
بابا اول میخواست با ماشین خودمون وسیله هارو ببریم
ولی وقتی دید جاشون نمیشه گفت که ماشین کرایه میکنه
شیراز موندنم اذیت میکنه دیگه منو
اخه از به هم ریختگی متنفرم
الانم که همه چی به هم ریختس و تا وقتی نریمتهران سر و سامون نمیگیریم
...........
شال صورتیمو انداختم روی سرم
کفش ادیداس صورتی سفیدمو هم پا کردم
بعد از خونه خارج شدم
فاطی توی سالن انتظار اپارتمان نشسته بود
کلی غر به جونم زد که چقد دیر اماده میشم و اینا
این حرفاش واسه من عادی شده
کلا شخصیتش غرغروعه
شبیه پیرزنا هی غر میزنه
کاریش نمیشه کرد(فاطی میکشه منو الان ×__×)
مبینا همرو عصرونه مهمون کرده بود
کافه تریا
کلا پاتوق من و دوستام فقط اونجا بود
عاشق فضا و دیزاین و پذیرایی و چیدمان و غذاها و خوراکی هاشون بودم
وقتی رسیدیم بچه ها دور یه میز گنده نشسته بودن
جای دوتا صندلی کنار هم که مال من و فاطی بود خالی بود
وقتی رسیدیمپذیرایی گرمی توسط فحش رو به جان خریدم
همه غر سر من میزدن که چقد وقت نشناسم
حالا که فک میکنم میبینم یا همه دوستای من کلا غرغروان..یا من خیلی دیر اماده میشم و وقت تلف میکنم
احتمالا گزینه دو
مبینا واسه همه کیک شکلاتی و قهوه سفارش داده بود
طبق معمول
کلی با بچه ها گفتیم و خندیدیم
معلمی نبود که اون روز ذکر خیرش نباشه
از همه بد گفتیم و شاد بودیم
نمیدونم چرا هیچکدومشون از رفتنم ناراحت نبودن
بی احساسای خر
بعد اون روز همدیگرو کلی بغل کردیم و ماچ و بوسه هوار کردیم
وقتی رسیدم خونه هوا تاریک بود
به محض رسیدنم مامان و بابا داشتن از سالن اپارتمان به سمت پارکینگ میرفتن
دنبالشون دویدم
بابا گفت:اومدی ایدا !؟میخواستیم بیایم دنبالت که بعدبریم خونه مامانی
خودت اومدی که دیگه بهتر
۱۵.۰k
۰۱ اردیبهشت ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.