part 1- last wine
با دردی که توی کمرش پیچید صورتش جمع شد و ناله بلندی از بین لب های آغشته به خونش در رفت. دستهای ضعیفش در مقابل دستهای قدرتمندی که دور گلوش پیچیده شده بودند عاجزانه در تلاش بودند تا زندگی شیرینش رو نجات بدن.
نورهای نئونی بار کم کم جلوه شون رو مقابل نگاهش از دست میدادن تا به قعر تاریکی سقوط کنن. «چه پایان رقت انگیزی.» آخرین جمله که ضمیر ناخودآگاه پسر رو متلاطم کرد و باعث شد تا تک تک لحظات زندگیش رو که جز خاطرات رنگ و رو رفته نبودند در پرده ذهنش تماشا کنه.
پشت پلک های بستش، سرش گیج رفت و آخرین صدایی که شنید بانگ بلند صاحب بار بود که داشت مرد رو سرزنش میکرد.
_______________________________
-جونگکوک...جونگکوکیییییی... پاشو پاشو مدرست دیر شدههههههههه.
کوفته از تکون های شدید جانگ می ناله اعتراض آمیزی کرد و نیم خیز شد تا خواهر پر سروصداش رو خاموش کنه. خسته کننده تر از روتین روزانش صدای شلوغی مشتریهای رستورانشون بود که صبح و شب نمی شناختن و فقط به فکر گرفتن کاسه سوپشون بودن.
با رخوت پتوش رو کنار زد و بلند شد. بی توجه به جانگ می که دست از سرش برداشته بود و جلوی آیینه برای خودش ژست می گرفت، از اتاق قوطی کبریتیش بیرون اومد و با بویی که به دماغش خورد خواب از کلش پرید. با قدم های بلندی خودش رو داخل آشپزخونه انداخت و مستقیم سر گاز زنگ زدشون رفت. به محض اینکه در قابلمه رو برداشت بوی تند خورشت توفو بینیش رو نوازش کرد. ذوق زده از دیدن غذای مورد علاقش، بدون اینکه دست و صورتش رو بشوره کاسه نسبتا بزرگی آورد و داخلش رو از برنج و خورشت پر کرد.
کف آشپزخونه نشست و با لذت مشغول خوردن توفوهای نرم و ادویه دار شد. هم زمان هم به شعر خوندن خواهر کوچکترش که با ذوق کلمات رو فریاد می زد و می رقصید گوش میداد و همین باعث میشد از صبحانش لذتی دو چندان ببره.
بالاخره ظرف خالی از برنج و خورشتش رو داخل سینک گذاشت و با عجله به سمت دسشویی رفت. نباید روز اول مدرسه دیر می کرد اما به خاطر بدبیاری دیشبش نیاز به استراحت بیشتری داشت. توی آیینه پر خط و خش دستشویی به چهره خسته و گونه ای که چسب روش جا خوش کرده بود، خیره شد.
-عالیه جونگکوکی...خوش قیافه تر شدی!
سرش رو کمی بالاتر گرفت تا بتونه کبودی هایی که از ماجرای دیشب بجا مونده بود رو بررسی کنه. خوشبختانه روی گردنش رد کمرنگی از انگشت های ضخیم مرد به چشم می خورد و اونقدری نبود که مجبور باشه بپوشونتش، پس بیشتر از این وقت تلف نکرد و به اتاقش برگشت تا برای رفتن به مدرسه ای که سالها رویاش رو دیده بود آماده بشه.
یونیفرم سرمه ای که از شدت نو بودن برق می زد، از در شکسته کمدش آویزون شده بود اما باز هم بین اون همه شکستگی و کهنگی لبخند به لبش میاورد.
#فیکشن #بی_تی_اس
نورهای نئونی بار کم کم جلوه شون رو مقابل نگاهش از دست میدادن تا به قعر تاریکی سقوط کنن. «چه پایان رقت انگیزی.» آخرین جمله که ضمیر ناخودآگاه پسر رو متلاطم کرد و باعث شد تا تک تک لحظات زندگیش رو که جز خاطرات رنگ و رو رفته نبودند در پرده ذهنش تماشا کنه.
پشت پلک های بستش، سرش گیج رفت و آخرین صدایی که شنید بانگ بلند صاحب بار بود که داشت مرد رو سرزنش میکرد.
_______________________________
-جونگکوک...جونگکوکیییییی... پاشو پاشو مدرست دیر شدههههههههه.
کوفته از تکون های شدید جانگ می ناله اعتراض آمیزی کرد و نیم خیز شد تا خواهر پر سروصداش رو خاموش کنه. خسته کننده تر از روتین روزانش صدای شلوغی مشتریهای رستورانشون بود که صبح و شب نمی شناختن و فقط به فکر گرفتن کاسه سوپشون بودن.
با رخوت پتوش رو کنار زد و بلند شد. بی توجه به جانگ می که دست از سرش برداشته بود و جلوی آیینه برای خودش ژست می گرفت، از اتاق قوطی کبریتیش بیرون اومد و با بویی که به دماغش خورد خواب از کلش پرید. با قدم های بلندی خودش رو داخل آشپزخونه انداخت و مستقیم سر گاز زنگ زدشون رفت. به محض اینکه در قابلمه رو برداشت بوی تند خورشت توفو بینیش رو نوازش کرد. ذوق زده از دیدن غذای مورد علاقش، بدون اینکه دست و صورتش رو بشوره کاسه نسبتا بزرگی آورد و داخلش رو از برنج و خورشت پر کرد.
کف آشپزخونه نشست و با لذت مشغول خوردن توفوهای نرم و ادویه دار شد. هم زمان هم به شعر خوندن خواهر کوچکترش که با ذوق کلمات رو فریاد می زد و می رقصید گوش میداد و همین باعث میشد از صبحانش لذتی دو چندان ببره.
بالاخره ظرف خالی از برنج و خورشتش رو داخل سینک گذاشت و با عجله به سمت دسشویی رفت. نباید روز اول مدرسه دیر می کرد اما به خاطر بدبیاری دیشبش نیاز به استراحت بیشتری داشت. توی آیینه پر خط و خش دستشویی به چهره خسته و گونه ای که چسب روش جا خوش کرده بود، خیره شد.
-عالیه جونگکوکی...خوش قیافه تر شدی!
سرش رو کمی بالاتر گرفت تا بتونه کبودی هایی که از ماجرای دیشب بجا مونده بود رو بررسی کنه. خوشبختانه روی گردنش رد کمرنگی از انگشت های ضخیم مرد به چشم می خورد و اونقدری نبود که مجبور باشه بپوشونتش، پس بیشتر از این وقت تلف نکرد و به اتاقش برگشت تا برای رفتن به مدرسه ای که سالها رویاش رو دیده بود آماده بشه.
یونیفرم سرمه ای که از شدت نو بودن برق می زد، از در شکسته کمدش آویزون شده بود اما باز هم بین اون همه شکستگی و کهنگی لبخند به لبش میاورد.
#فیکشن #بی_تی_اس
۶.۱k
۱۸ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.